مرد داشت با خانم کناریاش حرف میزد: مومنی را ندا آمد آرزویی کن تا برآورده سازیم.
گفت: اقیانوس آرام را آسفالت خواهم.
ندا آمد: مشکل است. آرزویی دیگر کن.
گفت: قدرتی به من بده تا زنان را درک کنم.
ندا آمد: اقیانوس را چهار باند میخواهی یا دو باند؟
مرد شروع کرد به خندیدن.
چشمم به جوانی افتاد که چند لحظه پیش قبل از سوار شدن به من گفته بود:
آقا اگه زودتر رفتی داخل برای من هم جا بگیر حالم خیلی بد است...
مرد ایستاده بود و واقعا حالش بد بود و من نشسته بودم.
سرم را برگرداندم و به بیرون نگاه کردم.
به طبیعت بیرون: کارخانه ایران خودرو، کارخانه بهنوش، آزادراه تهران کرج و ترافیک سنگین!
همچنان به طبیعت بیرون نگاه میکردم که مرد از حال رفت و افتاد.