مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و سیزده

طبقه بالای مترو جایی نشسته بودم که ورودی مترو را زیر نظر داشتم.

ایستگاه وردآورد زن جوانی وارد شد که چشمانش

نه... مرا جذب نکرد.

بچه­ای در آغوش گرفته بود.

جایی برای نشستن نبود.

تقریبا همه آنهایی که نشسته بودند او را دیدند.

اما در یک لحظه انگار همه نگاهشان را منحرف کردند و او را ندیدند.

نشستگان، زیرچشمی یکدیگر را می­پاییدند که چه کسی جایش را به زن جوانی می­دهد که نوزادی در آغوش دارد.

پشت سر او پیرمردی خمیده وارد شد که به زحمت گام بر می­داشت.

جمعیت ِ نشستگان بر صندلی، بیش از پیش خودشان را به ندیدن زدند.

اما همچنان زیرچشمی پیرمرد و زن را می­پاییدند.

چشمانم لحظه­ای به پیرمرد افتاد و بعد دوباره چشم در چشم زن جوان.

پیرمرد نگاهی از درماندگی داشت و زن، بچه را محکم در آغوش گرفته بود و راست ایستاده بود.

دوباره به پیرمرد نگاه کردم و بعد به چشمان زن که مرا جذب....نه جذب نکرده بود.

بلند شدم.

راست قامت و استوار.

از پله­ها آرام آرام پایین آمدم.

جمعیت ِ نشستگان زیرچشمی مرا می­پایید.

به پله دوم رسیدم.

هنوز در چشمان زن نگاه می­کردم که مرا جذب... نه.

بعد زیر پایم خالی شد و سقوط کردم.

نشستگانِ زیر چشمی نگاه کننده، زیرپوستی خندیدند.

پیرمرد که سقوط مرا دید با سرعت به طرفم آمد.

سرعتی داشت که گمان نمی­کردم توانایی­اش را داشته باشد.

بعد پایش را روی کمرم گذاشت و از پله ها رفت بالا و نشست در جای خالی من.

زن، نوزادش را انداخت روی زمین و آمد به طرفم.

پایش به نوزاد روی زمین افتاده گیر کرد و نزدیک من افتاد کف مترو.

نوزادش معجزه­وار زبان گشود و گفت:

آه دست مادرم یافت خراش

وای پای مادرم خورد به سنگ

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد