مترو از ایستگاه اتمسفر گذشته بود که صدای فریاد زنی بلند شد.
زن داشت جیغ میکشید.
همه مات و مبهوت مانده بودند و کاری از دستشان برنمیآمد.
بلند شدم و رفتم به طرفش.
داشت از درد به خود میپیچید.
گفتم اینجا را خلوت کنید.
چند حوله تمیز و یک ظرف آبجوش بیاورید.
یک نفر هم به راننده قطار خبر بدهد!
پیرمرد گفت:
مادرم مرا وسط مزرعه به دنیا آورد؛ هیچ کسی هم آنجا نبود؛ ناف مرا با تکه سنگ برید.
زن داشت جیغ میکشید.
داد زدم: پس این آبجوش چی شد؟
مسافران مات و مبهوت فقط نگاه میکردند.
بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم به علت بیماری یکی از مسافرین، تا ایستگاه تهران توقف نخواهیم داشت.
گفتم: به آن مردک بگویید این زن بیمار نیست حامله است؛
بچهاش دارد به دنیا میآید.
مرد عبوسی گفت: یعنی همه ما زادهی یک بیماری هستیم...
زن باز جیغ کشید.
تمام تنش از عرق خیس شده بود.
گفتم پاهایت را باز کن.
زن جیغ کشید.
بچه را بیرون کشیدم.
پیرمرد تکه سنگی را از کیسهاش بیرون آورد و گفت: مادرم این را برایم نگه داشته بود.
ناف بچه را بریدم.
زن از نفس افتاده بود.
گفتم: دختر است.
این یکی انگار تخیلی بود.