مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و نوزده

مترو از ایستگاه اتمسفر گذشته بود که صدای فریاد زنی بلند شد.

زن داشت جیغ می­کشید.

همه مات و مبهوت مانده بودند و کاری از دستشان برنمی­آمد.

بلند شدم و رفتم به طرفش.

داشت از درد  به خود می­پیچید.

گفتم اینجا را خلوت کنید.

چند حوله تمیز و یک ظرف آبجوش بیاورید.

یک نفر هم به راننده قطار خبر بدهد!

پیرمرد گفت:

مادرم مرا وسط مزرعه به دنیا آورد؛ هیچ کسی هم آنجا نبود؛ ناف مرا با تکه سنگ برید.

زن داشت جیغ می­کشید.

داد زدم: پس این آبجوش چی شد؟

مسافران مات و مبهوت فقط نگاه می­کردند.

بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم به علت بیماری یکی از مسافرین، تا ایستگاه تهران توقف نخواهیم داشت.

گفتم: به آن مردک بگویید این زن بیمار نیست حامله است؛

بچه­اش دارد به دنیا می­آید.

مرد عبوسی گفت: یعنی همه ما زاده­ی یک بیماری هستیم...

زن باز جیغ کشید.

تمام تنش از عرق خیس شده بود.

گفتم پاهایت را باز کن.

زن جیغ کشید.

بچه را بیرون کشیدم.

پیرمرد تکه سنگی را از کیسه­اش بیرون آورد و گفت: مادرم این را برایم نگه داشته بود.

ناف بچه را بریدم.

زن از نفس افتاده بود.

گفتم: دختر است.

نظرات 1 + ارسال نظر
ناشناس شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

این یکی انگار تخیلی بود.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد