این مترو نوشت در واقع شماره یکصد و بیست بود.
اما حالا دیگر نیست.
تقدیم به هما، معلم نابینایی که در ایستگاه مترو کشته شد و دیگر نیست.
کارت مترو کار نمیکرد.
چند بار تلاش کردم اما باز نشد که نشد.
نگهبان آمد و کمکم کرد.
بعد خودم بقیه راه را رفتم.
با چشمان عصایم دیدم که اینجا سکوی ایستگاه است.
خوبی مترو این است که آنقدر شلوغ است و آدمها آنقدر عجله دارند که کسی تو را نمیبیند.
همه مثل من میشوند.
نمیبینند.
همه باید سریع بروند.
لحظهای ایستادم.
بعد به طرف جلو رفتم.
لحظهای عصایم جلوی چشمانش سیاه شد و راه را ندید.
بعد سقوط کردم.
افتاده بودم روی ریل...
صدای غرش مهیبی نزدیک شد.
گویا دو نفر آمده بودند که مرا نجات بدهند.
اما غرش مهیب آنقدر نزدیک بود که از دست آنها کاری ساخته نبود.
و بعد نفس مترو را حس کردم.
آمدم بگویم که بچهام ده ماه بیشتر ندارد و بیمادر چه کند..
...
تا آن لحظه جهان پیش چشمانم سیاه بود، سرخ شد.
و تمام شد.