مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و بیست و سه

به مناسبت تولدش

 تقدیم به سپهر و در به دری­هایش. 

جمعیت در هم تنیده بود.

مرد گفت: بدبختیم به خدا.

پنجاه سالی سن داشت.

کناری­اش، هم سن و سال خودش بود.

گفت: تقصیر شما بود که انقلاب کردید...

بعد هم خندید.

کناری­اش گفت: ولی هر چی خوردیم داریم بالا میاریم.

مرد گفت: سی سال است که بالا میاریم.

کناری­اش گفت: اما این چند سال بیشتر بالا آوردیم.

ایستگاه آزادی مترو توقف کرد.

هیچ کس پیاده نشد اما جمعیت بیرون با زور خودشان را جا می­کردند.

مرد افغانی با زور وارد شد.

مرد پنجاه ساله عصبانی شد که هر چه می­کشیم از دست شماست.

برای خودمان هم جا نداریم.

مرد افغانی بغض گلویش را گرفته بود.

هر کسی رد می­شد به او تنه­ای می­زد.

راه را برای همه باز می­کرد.

احتمالا با خودش می­گفت کاش ایستگاه آزادی اصلا سوار نمی­شد و خودش را اسیر این جمعیت توخالی نمی­کرد.

آنقدر خودش را کنار کشید که کم­کم دیده نشد،

چرا که اینجا مردم برای خودشان هم جا نداشتند.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد