به مناسبت تولدش
تقدیم به سپهر و در به دریهایش.
جمعیت در هم تنیده بود.
مرد گفت: بدبختیم به خدا.
پنجاه سالی سن داشت.
کناریاش، هم سن و سال خودش بود.
گفت: تقصیر شما بود که انقلاب کردید...
بعد هم خندید.
کناریاش گفت: ولی هر چی خوردیم داریم بالا میاریم.
مرد گفت: سی سال است که بالا میاریم.
کناریاش گفت: اما این چند سال بیشتر بالا آوردیم.
ایستگاه آزادی مترو توقف کرد.
هیچ کس پیاده نشد اما جمعیت بیرون با زور خودشان را جا میکردند.
مرد افغانی با زور وارد شد.
مرد پنجاه ساله عصبانی شد که هر چه میکشیم از دست شماست.
برای خودمان هم جا نداریم.
مرد افغانی بغض گلویش را گرفته بود.
هر کسی رد میشد به او تنهای میزد.
راه را برای همه باز میکرد.
احتمالا با خودش میگفت کاش ایستگاه آزادی اصلا سوار نمیشد و خودش را اسیر این جمعیت توخالی نمیکرد.
آنقدر خودش را کنار کشید که کمکم دیده نشد،
چرا که اینجا مردم برای خودشان هم جا نداشتند.