دختر آمد به آقای روبروی من گفت که اگر میشود بروید آن طرف که من هم بنشینم.
نشست روبروی من.
بستههای خریدش را گذاشت بین پاهایش.
چکمههایش تا زانو میرسید.
برق میزد.
پاهایش پرانتزی بود و فضای جلوی پاهایم را کاملا اشغال کرد.
کتابم را باز کردم و شروع کردم به خواندن.
کناریام گفت رئالیسم جادویی این نویسنده دیوانهکننده است.
گفتم پیشتاز نیست؛
دیوانهکننده هم نیست.
چشمانش وزن زیادی از ریمل را تحمل میکرد.
خیره شده بود به من...
وقتی به او نگاه کردم لبخند زد.
خودش را با موبایلش سرگرم کرد و زیرچشمی مرا میپایید.
کناریام گفت: البته در بیشتر داستانهایش ردپای کارور دیده میشود.
گفتگوی ما برایش جذاب نبود.
هدفون را از کیفش درآورد و با صدای بلند موسیقی گوش داد.
برق چکمههایش چند بار چشمم گرفت.
لحظهای که خواست دوباره زیرچشمی نگاه کند مچ نگاهش را گرفتم.
کناریام گفت: احتمالا داستانهای سلینجر را خواندهاید ....
کتاب را بستم، ایستگاه اتمسفر پیاده شدم و منتظر قطار بعدی ایستادم.