گوشه ابروی دختر، از هفتی ِ شکاف میان دو صندلی دیده میشد.
مترو تکان که میخورد، هشتی ِ ابرو کامل میشد و وسط هفتی ِ شکاف میان دو صندلی توی چشم میزد.
حواسش که نبود به او نگاه میکردم.
حواسم که نبود به من نگاه میکرد.
حواسمان که بود، نگاه را میدزدیدیم و ناشیانه بیرون را نگاه میکردیم که شب بود و تاریک.
ایستگاه وردآورد نیم خیز شد که برود.
من که نرفتم او هم نرفت. یا وهم خوشایند من این را میگفت.
اتمسفر نیم خیز شد، کرج نیم خیز شد، گلشهر مجبور بودیم پیاده شویم که ایستگاه آخر بود.
بازی تمام شده بود و نگاه ندزدیدیم و خیره شدیم.
و بعد رفتیم...
...
از میان هفتیها، خیلیها رفتند.
هفتی ِ دو انگشت پیروزی در خیابانهای اعتراض که به خون نشست.
هفتی ِ شکاف میان دو صندلی که به هشتی ِ ابروها نشست.
هشتی ِ میان پاهایش که وقتی هفتی شد باز به خون نشست.
و ایستگاهها به پایان رسیدند.