(برای زنانی که قربانی شدند)
پدر به پسر گفت حالا باید انتقام را بگیری تا از کابوسهایت رهایی یابی.
زن ایستاده بوده لبهی سکو و قطار که لرزش ریلها آمدنش را خبر میداد.
پسر به پدر نگاه کرد که سکوت کرده بود و بغض کرده بود.
پدر به پسر گفت من نیز سالها پیش جای تو بودم و پدرم نیز سالها قبلتر همین کار را کرد.
پیرزن به پسر گفت پدران ِ سالها پیش نیز اینگونه زیستند؛ از کابوسهایت رها میشوی پسر!
زن ایستاده بود لبهی سکو که چادرش را بادی از دهانه تونل تکان میداد.
پسر پشت زن ایستاد و دستانش را بالا آورد.
صدای قطار که آمد دستهای پسر پشت زن را لمس کرد.
راهبر قطار ترمز نکرد، با چشمانش گفت نمیتوانم ترمز کنم.
دستم را جلوی قطار گرفتم.
دستهای دیگر آمدند و جلوی را گرفتند.
دستی آمد و دست پسر را گرفت.
دستهایی آمد و دست پسر را گرفت.
دستها زیاد شدند و قطار دیگر نتوانست جلوتر برود.
زن ایستاده بود لبهی سکو.
چادرش را به باد سپرد و گفت پیش از ما نیز زنانی اینگونه زیستند و
بدینسان مردند.