از پنجره مترو به کوههای شمال مسیر تهران-کرج خیره شده بودم که از برف روز گذشته سفید بود و ابری بزرگ بر آن سایه انداخته بود.
پرچمهای سیاهی در حاشیه راه برای محرم قد برافراشته بودند.
براق بودن پارچههای آنها و تکانهایشان در باد شدید، اروتیسمی را القا میکرد که احساس کردم هر لحظه تیرهای پرچم به ارگاسم میرسند.
مردی که در باغی کنار ریل، روی پشتبام خانه بود، کابل آنتن در دست سقوط کرد و به سان تصویری از پنجرهی مترو گذشت.
سینمای صامت پنجره را رها کردم؛ داخل مترو مردی داشت ذکر میگفت و تسبیح میچرخاند. دختری تجدید آرایش میکرد و پسری از گوشهی صندلی او را نگاه میکرد.
حقیقت ملموس درون مترو وهم بود و بیرون مردی سقوط کرده بود و تصویر گذشته بود.
دمت گرم دوست عزیز٬خیلی خوشحال شدم که به وبلاگت برخوردم.
همش رو خوندم وبه نظر من بد نبود. با نظر اون دوست که گفته بود کارت ارزش ادبی نداره موافق نیستم٬ کار شما کاملا هنری وادبیه.
یک نوشته قرار نیست چیز جدیدی از بیرون به ما یاد بده٬بلکه سعیش باید این باشه تا موضوعی که مد نظرش هست رو از ناخود آگاه مخاطب بیرون بکشه کارهای شما این کار رو میکنه.
این حرفا چه معنایی داره جز اینکه به درد به رختخواب کشوندن دخترا می خوره؟ شماها جز معتاد کردن دخترا کارکرد دیگه ای در این جامعه ندارید. زنده و یا مرده شما فرقی به حال این کشور نمی کنه جز اینکه زنده تون خانواده های بیشتری رو به باد می ده
بازم لذت بردم....مرسی