مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و سی و پنج

به پنجره تکیه داده بودم و کتاب می­خواندم. سه دختر آمدند؛ یکی کنار من نشست و دو نفر دیگر روبرو نشستند. پیرزنی هم آمد و کنار دختر اول نشست.

دخترها با لهجه­ای صحبت می­کردند که برای من ناآشنا بود. پر شور بودند و می­خندیدند.

درست نفهمیدم پیرزن گفت اهل بجنورد هستید یا بروجرد که دخترها گفتند: از کجا فهمیدید؟

گفت: من کارشناس هستم. ده سال کارشناس مواد غذایی بودم، بعد در وزارت علوم استخدام شدم.

دخترها خندیدند و زمزمه کردند که چه ربطی داشت.

پیرزن گفت: دارید می­روید سر قبر پدربزرگتان؟

دخترها لبخندشان خشک شد: بله

- پدربزرگ مادریتان؟

یکی از دخترها گفت: از کجا می­دانید؟

پیرزن گفت: از فکرتان همه را می­خوانم؛ من به همه کمک می­کنم اما برای خودم نتوانستم کاری انجام بدهم.

دیگر حتی یک خط کتاب نمی­توانستم بخوانم، فقط خیره شده بودم به صفحه­ی کتاب و به حرفهای پیرزن گوش می­دادم.

با صدای آرام و پر از بغض ادامه داد: پسر  من نیز مثل شما پر شور بود. سه سال رفت جبهه؛ وقتی برگشت دختر مورد علاقه­اش از ایران رفته بود. پسرم رفت به دنبال او. شش ماه در ترکیه بود، یکسال سوئد و دو سال دیگر از او بی­خبر بودم. بعد دچار بیماری شد و برگشت. سه سال از شدت بیماری در خانه زمینگیر شده بود و سرانجام مُرد.

دخترها دیگر آرام شده بودند و فقط گوش می­دادند.

پسرِ دیگرم کانادا است.

یکی از دخترها پرسید: پیش او نمی­روید؟

پیرزن با همان بغض در صدا گفت: می­روم اما زیاد دوام نمی­آورم. من کبوتر حرم هستم، هر جا بروم باز برمی­گردم به تهران. من عاشق تهران هستم. با همه­ی کوچه­هایش خاطره دارم.

دختری که کنار من نشسته بود سرش را به طرف پیرزن چرخاند: شوهرتان چطور؟ از او راضی هستید؟

بغض در چهره­ی پیرزن نشست: 30 سال پیش جدا شدیم.

دختر کم سن و سال­تر پرسید: پس فراموشش کردید.

پیرزن گفت: فراموش؟ در تمام این 30 سال به خاطرش گریه می­کردم.

- مرد خوبی نبود؟

پیرزن انگار نفسش بالا نمی­آمد: نمی­دانم شاید بد نبود. شاید به درد زندگی من نمی­خورد یا شاید من به درد او نمی­خوردم.

دخترها تقریبا تمام انرژی خود را از دست داده بودند.

پیرزن گفت: قوی باشید. دختر من پلیس است. قبلا کنگ­فو کار می­کرد بعد رفت و پلیس شد؛ فقط بدی­اش این است که مجبور می­شود چادر سرش کند.

موبایل پیرزن زنگ زد: سلام... به آن مردک بگویید پولم را توی حلق حیوانی مثل تو نخواهم ریخت، من خودم لاشخورتر از همه هستم.

دخترها دوباره خندیدند.

پیرزن گفت: من از دختر چهارده ساله تا زن هشتاد ساله دوست و رفیق دارم. شما هم امروز ناهار بیایید خانه­ی من. یک روز دیگر بروید بهشت زهرا.

به تهران که رسیدیم پیرزن به همراه سه دختر رفتند.

نظرات 2 + ارسال نظر
سحر. م شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

من از طریق یکی از دوستانم با مترونوشتهای شما آشنا شدم
بسیار جالب مینویسید
و اینکه دقیقا دست روی نقاط زندگی روزمره ما آدمها میگذارید و از چیزهایی عادی ای حرف میزنید که هر روز دور و برمان هست اما اصلا به آنها توجه نمیکنیم اما وقتی اینجا نوشته میشود میبینیم که در چه اوضاع اسفناکی به سر می بریم
ممنون

ماری یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

خطرناک نبود با چیر زنه رفتن؟
من به شدت نگران شدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد