مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و سی خ و سنگ

آخرین مترو به سمت کرج بود. ساعت 11 شب و سوز سرما.

با عجله خودم را به درهای مترو رساندم که در حال بسته شدن بود.

از پله­ها پایین رفتم.

انگار هیچ­کس آنجا نبود.

از ردیف شش تایی جلوی واگن زمزمه­هایی می­آمد.

پنجره­ی کوچک باز بود.

نزدیک شدم.

پنج جوان به طرف هم جمع شده بودند.

صدای فندک اتمی.. دود.. نفس....صدای خنده­ی چندش آور

گفتم اینجا مکان عمومی است آقایان

صدای خش­داری گفت: چی؟ چه گهی خوردی؟

برگشتم به طرف انتهای واگن که یکی از آنها صدایم کرد.

سرم را که برگرداندم، مشتی روی صورتم نشست.

..

.

موش سیاهی آمد و روی دستهایم راه رفت. شروع کرد به جویدن لباسم. بعد آمد روی صورتم.

دهانم نیمه باز بود.

زبانم را بیرون کشید و شروع کرد به جویدن.

خون از دهان موش چکه می­کرد.

.

.

صدای ضعیف مامور ایستگاه می­آمد: چه بلایی سرت آوردند؟ بلند شو، ایستگاه آخر است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد