برای صانع ژاله
مامور ایستگاه آمد و گفت سیگارت را خاموش کن..
چشمهای پسر پر از اشک بود.
پیرزن دست پسر را گرفت و گفت گریه نکن!
چشمهای پیرزن خیس بود و سرفه امانش را بریده بود.
بلندگو اعلام کرد ایستگاه نواب صفوی؛ لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید!
صدای پشت بلندگو سرفهاش گرفت.
جمعیت دوباره به سمت پایین سرازیر شد.
مرد جوانی فریاد زد اگر این پایین بیایند دخلشان را میآوریم.
فریادهایی از دور به گوش می رسید: دوباره اشکآور زدند
صدایی میان جمعیت نجوا می کرد: لعنت به این نواب!
جوانی آمد و با صدایی خشدار گفت به خیابان میرویم، گازها این پایین ما را خفه خواهد کرد از اندرونی تهران بیرون بیایید مردم.
به خیابان رفتیم و صدای گلولهها بلند شد.
آآآآآآآ...ه:(
فوق العادست ، آدم هر چی می خونه سیر نمیشه