مرد کنار من نشست، همسرش روبروی او.
غروب بود و خورشید اریب میتابید و چشم را سوراخ میکرد.
زن چادرش را مرتب کرد و مرد ریشش را.
خورشید دوباره نفوذ کرد به اعماق چشم.
زن موبایلش را درآورد و هدفون در گوش گذاشت.
مرد هم هدفون دیگری را از کیف زن در آورد.
هر دو موبایلشان در دست، آهنگ گوش دادند.
صدای موزیک مرد آنقدر زیاد بود که گوش را سوراخ میکرد:
«هم اتاقی
هم اتاقی
هم اتاقی برس به دادم
اونی که دل و جونم روبرده
خیلی وقته نکرده یادم»
زن گفت چند گرفتی؟
مرد لبخوانی کرد و با انگشت جواب داد.
زن گفت هفت هزار تومان؟
مرد دوباره با انگشتانش بازی کرد تا عدد درست را نشان بدهد.
بازی با انگشتانش، آرنجش را مجبور به فرو رفتن در پهلوی من کرد.
دختر روبروی من پایش را تکان داد که پایم را جمع کنم.
خورشید توی چشم، سوزن فرو میکرد.
دختر روبرو با موبایلش حرف میزد: ۸ مارس راهپیمایی میکنیم مطمئن باش.
خورشید غروب کرده بود.
آهنگ مرد تمام شده بود. زن چادرش را مرتب کرد و گفت: هفتاد هزار تومان؟
مرسی از نوشته ی زیبات