مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و یک

مرد یقه لباسش را مرتب کرد و به دوستش گفت: اینجوری باید صندلی گرفت؛ ایستگاه اول مترو، هر کس جلوی در باشد و امکان تصاحب یک صندلی داشته باشد، بی‌شعور می‌شود و هل می‌دهد،‌‌ همان آدم وقتی که عقب ایستاده و امیدی به یافتن صندلی ندارد، به نشان تاسف به هل دادنهای جلویی‌ها سر تکان می‌دهد و روشنفکر می‌شود.

بعد کتش را در آورد و انداخت روی پایش و ادامه داد: گور پدر شخصیت. مهم صندلی است که ما گرفتیم.

دوستش گفت: امکان لذت جویی که نباشد آدم، روشنفکر و فیلسوف و نظریه‌پرداز می‌شود.

مرد نگاهی به من انداخت که بالای سرشان ایستاده بودم؛ گفت آقا شما عجب قدی داری، باید بسکتبالیست می‌شدی.

دوستش آهسته گفت: لابد هر خانمی هم که سینه‌های بزرگ داشته باشد باید پورن استار شود.

دختری ردیف کنار، زیر پوستی خندید.

مرد دوباره نگاهی به من انداخت و کتابی که می‌خواندم، با پوزخندی گفت: توی این کتاب چی نوشته، بخوان که ما هم بدانیم.

برایش خواندم: حکمِ نوشته این است؛ خون ریخته را خون تازه می‌باید.

دوستش گفت: بله آقا درست است؛ خیلی از آن‌ها که پدرشان بچهٔ جنگ بوده است، بسیجی شده‌اند.

دختر ردیف کناری گفت: پدر من در جنگ کشته شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
باران پاییزی یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ http://baranepaeezee.blogsky.com

می خواستم چیزی بگم یادم رفت
نمی دونم اون جمله واقعا حکم نوشته بود یا نظر خودت ولی واقعا جمله عالی بود حفظش می کنم همیشه داشته باشمش

جیران یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

من کلا میمیرم برای اینا..
یعنی نمی دونم قبلا که مترو نوشت نمی خوندم کلا چرا باید مترو وجود می داشته :)
خیلی خبو تموم یم کنی..
شوکیکه می گره آدم از یهو تموم شدن فرصت میده که فکر کنی که چی خوندی و مجبورت می کنه برگردی ریویو کنی...
دوست داشتم...

مهدی یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ http://waahe.blogspot.com

چی بگم برای چنین نوشته‌ی کاملی؟..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد