مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و دو

مرد بچهٔ شش ماهه‌اش را محکم بغل کرده بود و خودش را چپاند توی مترو.

مسافری جایش را به او داد تا بنشیند.

بچه داشت بی‌تابی می‌کرد. پیرمرد کناری گفت: بچه فقط توی بغل مادرش آرام می‌شود.

مرد بچه را تکان می‌داد و گفت: طلاق گرفت. از بس که بی‌پولیِ من، امانش را بریده بود.

پیرمرد گفت: امان از بی‌پولی. اوضاع مملکت هر روز بد‌تر می‌شود. چند سال دیگر دست بچه‌ات را می‌گیری و می‌روید جلوی یک مغازه می‌گویی ببین پسرم به این‌ها که داخل مغازه است می‌گویند گوشت، ما در سالهای دور با آن، آبگوشت درست می‌کردیم. 

صدایی گفت: آقا، بچه را ساکت کن.

صدای زنی آمد: بچه تشنه است که بی‌تابی می‌کند. آب می‌خواهد.

بچه به سخن آمد و آرام به پدرش گفت: به من گوشت دهید پیش از آنکه دیر شود.

پیرمرد داشت ادامه می‌داد: اوضاع مملکت هر روز بد‌تر می‌شود، از ما که گذشت خدا به این بچه‌ها رحم کند..

صدای خش داری گفت: آقا بحث سیاسی نکنید.

بچه داشت گریه می‌کرد..

صدای زن دوباره آمد: بچه تشنه است.

مسافری فریاد زد: آقا خفه‌اش کن. ونگ ونگ ونگ، سرمان رفت.

مرد بلند شد و بچه‌اش را بالا گرفت و گفت: فقط شش ماهش است، تشنه است. آب می‌خواهد.

صدای شلیک آمد و تیری بر گلوی نوزاد نشست.

نظرات 2 + ارسال نظر
.... سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ق.ظ

تشبیه خیلی بدی بود . اصلا همخوانی نداشت .

جیران چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

من خیلی خیلی خیلی دوست داشتم...
اصلا مهم نیتس که چی بود و اینا.. من نگارش و سبک نوشته تو دوس داشتم بسیار بسیار...
یعنی اگر با این سبک قصص الانبیا هم می نوشتی برات کف می زدم...
این که عالی بود...
:*

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد