مرد بچهٔ شش ماههاش را محکم بغل کرده بود و خودش را چپاند توی مترو.
مسافری جایش را به او داد تا بنشیند.
بچه داشت بیتابی میکرد. پیرمرد کناری گفت: بچه فقط توی بغل مادرش آرام میشود.
مرد بچه را تکان میداد و گفت: طلاق گرفت. از بس که بیپولیِ من، امانش را بریده بود.
پیرمرد گفت: امان از بیپولی. اوضاع مملکت هر روز بدتر میشود. چند سال دیگر دست بچهات را میگیری و میروید جلوی یک مغازه میگویی ببین پسرم به اینها که داخل مغازه است میگویند گوشت، ما در سالهای دور با آن، آبگوشت درست میکردیم.
صدایی گفت: آقا، بچه را ساکت کن.
صدای زنی آمد: بچه تشنه است که بیتابی میکند. آب میخواهد.
بچه به سخن آمد و آرام به پدرش گفت: به من گوشت دهید پیش از آنکه دیر شود.
پیرمرد داشت ادامه میداد: اوضاع مملکت هر روز بدتر میشود، از ما که گذشت خدا به این بچهها رحم کند..
صدای خش داری گفت: آقا بحث سیاسی نکنید.
بچه داشت گریه میکرد..
صدای زن دوباره آمد: بچه تشنه است.
مسافری فریاد زد: آقا خفهاش کن. ونگ ونگ ونگ، سرمان رفت.
مرد بلند شد و بچهاش را بالا گرفت و گفت: فقط شش ماهش است، تشنه است. آب میخواهد.
صدای شلیک آمد و تیری بر گلوی نوزاد نشست.
تشبیه خیلی بدی بود . اصلا همخوانی نداشت .
من خیلی خیلی خیلی دوست داشتم...
اصلا مهم نیتس که چی بود و اینا.. من نگارش و سبک نوشته تو دوس داشتم بسیار بسیار...
یعنی اگر با این سبک قصص الانبیا هم می نوشتی برات کف می زدم...
این که عالی بود...
:*