مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و سن

زن چادرش را جمع کرد توی دست‌هایش، گفت هیچ وقت نمی‌توانی درک کنی ۲۸ سال به انتظار کسی نشستن چه طعمی دارد.

زن روبرویش گره روسری را کمی شل کرد و گفت: مفقودالاثر دیگر معنایی ندارد تمام آنهایی که اسیر بودند آزاد شدند. وقتی نیامد یعنی کشته شده است.

زن، اشکِ گوشه چشمش را با چادر پاک کرد و با بغض جواب داد: مهم بدن اوست. حتی شده یک استخوان بیاورند و بگویند فقط همین از شوهرت مانده است.

پسرِ استخوانی ردیف کناری داشت کتاب می‌خواند. دختری کنارش بود و داشت با موبایل حرف می‌زد: ببین عزیزم وقتی پول نداشته باشی دیگر جذاب نیستی، این ربطی به زشتی و زیبایی ندارد.

مترو هنوز به کرج نرسیده بود. پسر استخوانی دچار رعشه شد. کف سفیدی از دهانش خارج شد. دختر موبایلش را قطع کرد و جیغ کشید. پسر داشت می‌لرزید و می‌گفت کارمان تمام است.

سرعت مترو زیاد شده بود. بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم قطار از کنترل خارج شده است لطفا خونسردی خود را حفظ کنید.

مترو به سمت حفره ی سیاهی شتاب می‌گرفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
جیران سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

کلا من وقتی به این جنگ و اسرا و شهیداش و اینا فکر می کنم مغزم دیوانه میشه و خودم غمگین.. گندش بزنن....
عجبی قشنگ تمومش کردی...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد