صدایی گفت: آقا فشار ندهید.
مرد میانسالی لبخند زد و پاسخ داد: این فشار ما نیست، این بدبختی های ما است که فشار میآورد.
زنی گفت: حداقل زودتر از ماشین شخصی به مقصد می رسیم.
مرد میانسال خندید: البته که سریع میرود؛ بدبختیها خیلی تند پیش میرود.
مترو لحظهای ترمز گرفت، فشار بدبختیها بیشتر شد.
چند لحظهی بعد، دوباره به راه افتاد؛ با سرعت زیاد.
دست فروشی ستارههای نورانی میفروخت، که به میلهای ارتجاعی وصل بودند. دست فروش گفت: باتری اضافه هم دارد.
بیشتر مسافرها یک ستاره خریدند؛ متصل به میلهای ارتجاعی که تکان میخورد.
خیلی خیلی دوست داشتم ستاره ی نورانی رو...
موندم سپند که چطور اینا رو که می بینی می تونی اینطور تغییر بدی.. تحلیل کنی. یا هر کاری که می کنی به هرحال تبدیلش کنی به چیزی که میشه تحسینش کرد.. انقدر جالب وقایع روزمره رو تبدیل می کنی به نوشته های تامل برانگیز شبونه....