ایستگاه دروازه دولت درست وسط سکوی انتظار، مردی پایین رفت و روی ریل دراز کشید.
صدای جیغ بلند شد: آقا بیاریدش بالا.
مرد فریاد زد: مادر ..نده است هرکسی که بیاید این پایین. مامور ایستگاه بعد از این حرف مردد ماند.
پیرزن آمد جلو و گفت: پسرم بیا بالا.
مرد داد زد: تو خفه شو، پیرِسگ.
پیرمردی عینکش را برداشت و زمزمه کرد: همهتان مثل هم هستید.
مرد فریاد زد: وقتی از کلمهٔ همه استفاده میکنی، بدان که سطحی شدهای.
بلندگوی ایستگاه چند بار اعلام کرد: مسافر محترم لطفا برگردید روی سکو.
مرد باز هم با فریاد پاسخ داد: به شما هیچ ربطی ندارد، جان خودم است.
ایستگاه حال عجیبی داشت، دختری گفت: عجب!
مرد همچنان روی ریل دراز کشیده بود.
ساعتها مسافران روی سکو ایستادند. قطاری نیامد. برخی رفتند. برخی ماندند و مرد همچنان روی ریل دراز کشیده بود.
نظمیه وارد شد و برای ختم قائله یک گلوله به سر مرد شلیک کرد . قطار با خیال راحت وارد شد و از روی مرد مرده گذشت .آنها که مانده بودند سوار شدند
همه را خواندم . خیلی ها را دوست داشتم . سر خیلی ها خواستم حرف بزنم ولی حوصله تایپ کردن نداشتم . اگر یک روز در مترو روبرویم نشستی یاد آوری کن که بگویم .
مرد مرد ./
Oskol
the man who sold the world.../
وقتی از کلمهٔ همه استفاده میکنی، بدان که سطحی شدهای
.................................................
جدای از اینکه خیلی جمله هاش خیلی خیلی قشنگ بود این یک شاهکار کوچکه!!! من اگر جایی داشتم که جایزه و اینا می داد سه چهار سایل ژشت سر هم جایزه می دادم به این متن کوتاه.. عالی بود سپند..