ایستگاه دروازه دولت درست وسط سکوی انتظار، مردی پایین رفت و روی ریل دراز کشید.
صدای جیغ بلند شد: آقا بیاریدش بالا.
مرد فریاد زد: مادر ..نده است هرکسی که بیاید این پایین. مامور ایستگاه بعد از این حرف مردد ماند.
پیرزن آمد جلو و گفت: پسرم بیا بالا.
مرد داد زد: تو خفه شو، پیرِسگ.
پیرمردی عینکش را برداشت و زمزمه کرد: همهتان مثل هم هستید.
مرد فریاد زد: وقتی از کلمهٔ همه استفاده میکنی، بدان که سطحی شدهای.
بلندگوی ایستگاه چند بار اعلام کرد: مسافر محترم لطفا برگردید روی سکو.
مرد باز هم با فریاد پاسخ داد: به شما هیچ ربطی ندارد، جان خودم است.
ایستگاه حال عجیبی داشت، دختری گفت: عجب!
مرد همچنان روی ریل دراز کشیده بود.
ساعتها مسافران روی سکو ایستادند. قطاری نیامد. برخی رفتند. برخی ماندند و مرد همچنان روی ریل دراز کشیده بود.