تعطیلات بود و تهران خلوت.
جایی برای نشستن در مترو دیگر آرزو نبود؛ به دست میآمد.
آنهایی که بودند همه به سمت شریعتی میرفتند.
ایستگاه هفت تیر مردی دست کش به دست با دستمال و اسپری پاک کننده سوار شد.
به دیوارهای داخل مترو دقیق نگاه میکرد. چند بار طول واگن را رفت و آمد.
جایی چیزی نوشته بودند، آن را پاک کرد.
مترو دیگر شعار نداشت. واقعیت بود که در چشمان مسافران نهفته بود.
ایستگاه شریعتی همه پیاده شدند. قدمها محکم بود و دستها در هم.
چند ساعت بعد، ایستگاه شریعتی ما همان مسافران بودیم و تعدادمان کمتر شده بود.
مسافری گفت: تیراندازی هم کردند. خیلیها را گرفتند و بردند.
مترو به سمت پایین روانه شد.
ایستگاه هفت تیر حس عجیبی داشت.