ایستگاه اکباتان، پسر بچه آمد، فال را فروخت و رفت.
یکی از دخترها باز کرد و با تمسخر شروع کرد به خواندن: خطری در پیش داری که به تو خیلی نزدیک است اما...
یکی از دو پسر، فال را از دست دختر گرفت و گفت فال خودم است باید ببینم چی نوشته و با خنده ادامه داد: از میان دوستانت کسی به تو خیانت میکند...
همه به هم نگاه کردند.
ایستگاه چیتگر، یکی از دخترها موبایلش را درآورد و شروع کرد به پاک کردن اساماسهایش.