مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هفتاد و پنج

آخرین قطار به سمت کرج بود.

پسری با موهای تراشیده، کز کرده بود گوشهٔ پنجره و داشت بیرون را نگاه می‌کرد که سیاه بود.

چند جوان آمدند و ردیف شش صندلی کناری نشستند.

یکی از آن‌ها موبایلش را در آورد و با صدای بلند موسیقی پخش کرد.

زن و شوهری ردیف پشت نشسته بودند. پسر بچه‌شان از صندلی آویزان شده بود و با صدای موسیقی، ریتم می‌گرفت.

پسر همچنان کز کرده بود آن گوشه. نگاهی به جوان‌ها انداخت. دستی به سر تراشیده‌اش کشید.

بعد گفت: حالا نوبت من است.

یکی از جوان‌ها رو به دوستش کرد و گفت حالا نوبت حضرت آقاست. بچه‌ها آهنگ را خفه کنید.

پسر دوباره دستی به سر تراشیده‌اش کشید و از جیبش ساز دهنی کوچکی درآورد و شروع کرد به نواختن.

از جایش بلند شد و راه افتاد.

پسر بچه کلاهی در دست گرفت و شروع کرد به ریتم گرفتن و پول جمع کردن.

جوان‌ها پشت سرش راه افتادند و بدنشان را تکان می‌دادند.

بعضی از مسافر‌ها خواب بودند. بیدار شدند و همه با هم ریتم گرفتند.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهنام پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://zehnekhakestari.blogfa.com

سلام
خوانشش من را یاد فیلم رقصنده در تاریکی انداخت
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد