مترو به ایستگاه نواب رسید.
مرد قدکوتاهی در آستانهٔ در ایستاده بود. مسافر دیگری برای پیاده شدن به او گیر کرد.
مرد قدکوتاه عصبانی شد و فریاد زد: یابو چرا هل میدهی؟
مسافر با زور پیاده شد و مرد قدکوتاه همچنان فحش میداد.
مسافر فقط لبخند میزد، بعد نگاه کرد و رفت.
مرد کوتاه قد خم شد و از کف مترو چیزی را برداشت و از مترو بیرون رفت و داد زد: یابو! موبایلت اینجا افتاده بود، هی یابو...
مسافر برگشت و مرد موبایل را برایش پرت کرد؛ مسافر گرفت و گفت: چاکریم
مرد کوتاه قد گفت: مخلصیم
درهای مترو داشت بسته میشد که مرد دوباره پرید توی مترو.
از شیشههای در حال حرکت میشد روی سکوی ایستگاه را دید که مسافر داشت موبایلش را برانداز میکرد و همچنان لبخند میزد.
ایستگاه آخر، موقع پیاده شدن پسر جوانی توی جیبهایش به دنبال چیزی میگشت.