مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هفتاد و یک

تعطیلات بود و تهران خلوت.

جایی برای نشستن در مترو دیگر آرزو نبود؛ به دست می‌آمد.

آنهایی که بودند همه به سمت شریعتی می‌رفتند.

ایستگاه هفت تیر مردی دست کش به دست با دستمال و اسپری پاک کننده سوار شد.

به دیوارهای داخل مترو دقیق نگاه می‌کرد. چند بار طول واگن را رفت و آمد.

جایی چیزی نوشته بودند، آن را پاک کرد.

مترو دیگر شعار نداشت. واقعیت بود که در چشمان مسافران نهفته بود.

ایستگاه شریعتی همه پیاده شدند. قدم‌ها محکم بود و دست‌ها در هم.

چند ساعت بعد، ایستگاه شریعتی ما‌‌ همان مسافران بودیم و تعدادمان کمتر شده بود.

مسافری گفت: تیراندازی هم کردند. خیلی‌ها را گرفتند و بردند.

مترو به سمت پایین روانه شد.

ایستگاه هفت تیر حس عجیبی داشت.

مترونوشت شماره یکصد و افتاد

از شلوغی مترو بود یا از گرما، زنی از هوش رفته بود.

ایستگاه دانشگاه امام علی بود. مترو از شرق می‌آمد و شلوغ بود. کسی نمی‌توانست سوار شود. عده‌ای با زور سوار شدند.

صدای فریادی گفت عوضی‌ها هل ندهید جا نیست دیگر.

تازه وارد‌ها قوی هیکل بودند. اما فقط قوی هیکل بودند.

به زور آمدند؛ زنی جیغ زد و بعد افتاد.

از شلوغی مترو بود یا از گرما، اما از فشار آن‌ها بود که زن از هوش رفته بود.

مردی خودش را به زن رسانده بود و گفت تمام شد. مرده است.

قوی هیکل‌ها گفتند: از هوش رفتنهای هیستریک زنانه است، آب به صورتش بزنید به هوش می‌آید.

مترو می‌رفت و ما تشییع می‌کردیم زنی را که در گرما و ازدحام و فشار مرده بود.

ایستگاه حر قوی هیکل‌ها خواستند که زن را بیرون بکشند، مسافر‌ها مقاومت کردند.

 ایستگاه نواب صفوی، عده‌ای را در شلوغی کشتند.

 ایستگاه آزادی...

دیگر کسی نیفتاد.

تا ایستگاه آخر، همه ایستاده بودند.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و نه

مترو شلوغ بود و آدم‌ها در هم می‌لولیدند.

مسافر‌ها توی بغل هم، یا زیر بغل هم بودند و بوی عطر بود برای برخی و بوی عرق برای دیگری.

بستگی داشت کجا ایستاده باشی.

پسر و دختری سرشان به طرف هم رفته بود و حرف می‌زدند.

پسر سرش را که بلند کرد جای رژ لب روی صورتش مانده بود.

مردی دستش به طرف جیب مسافر جلویی‌اش رفت. مسافر جلویی داشت با موبایل حرف می‌زد.

مرد دستش نزدیک جیب عقب او بود.

دختری نشسته بود و داشت دست مرد را دنبال می‌کرد.

قطار ترمز گرفت و همه روی هم ریختند.

پیاده که شدم بوی عرق مرد کناری، توی بینی‌ام مانده بود.

زنی روی سکوی ایستگاه، آویزان من شد که: بخدا از بیچارگی است...

اشک بود در چشمانش.

اشک واقعی.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و هشت

(برای رضا قاضی نوری و به یاد جنبش مه 68 فرانسه) 

مترو برای خودش داشت راه می‌رفت.

جایی که انگار بیابان بود، ترمز گرفت و گفت ایستگاه اتمسفر.

مسافران خندیدند. اما مترو جدی‌تر از قبل گفت: ایستگاه اتمسفر. بعد در‌هایش را باز کرد.

چند ماه طول کشید تا از کرج به تهران برسد.

وقتی رسید ترمز نگرفت. یکراست رفت روی ریلهای متروی داخل شهر.

به سمت تونل که می‌رفت ما طبقهٔ بالا بودیم و می‌دانستیم متروی دو طبقه وارد تونل نمی‌شود؛ گیر می‌کند.

چند ماه قبل جایی وسط بیابان، مترو ترمز گرفته بود و گفته بود ایستگاه اتمسفر.

مسافری گفت مترو توی فضا است.

من آنجا پیاده شدم. بیابان بود. هوای داغ خرداد آتش می‌بارید. مسافر‌ها آن بالا به من خندیدند. اما من جدی‌تر از قبل پیاده شده بودم.

چند ماه بعد متروی کرج داشت با سرعت به سمت تونل متروی داخل شهر می‌رفت. همه می‌دانستند مترو به دهانهٔ تونل گیر می‌کند اما هیچ کس نمی‌خندید.

اولین باران پاییزی داشت می­بارید.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و هفت

در مترو ایستاده بودیم ناگهان خری گفت

بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه آزادی

پسر چشم سیاهی که آن حرف را زده بود با دوستانش قهقهه سر دادند: عجب خر خوش صدایی

زنی با بچه‌ای در بغل، میلهٔ مترو را محکم چسبیده بود.

قطار که ترمز گرفت در آستانهٔ فروپاشی پیش رفت و بچه در آستانهٔ افتادن.

بچه به مادرش گفت: من میله را محکم نگه می‌دارم؛ تو، من را محکم بگیر.

مردی نشسته بود؛ به کناری‌اش گفت: گور پدر خلیج فارس. برای ما فقط اسم مهم است. دریای خزر را از چنگمان در آوردند هیچ کس صدایش در نیامد.

قطار دوباره ترمز گرفت. زن با بچه‌اش دوباره در آستانهٔ فروپاشی پیش رفتند. پاشنهٔ کفش زن شکست.

بچه به مادرش گفت: این بار هر دوی­مان میله را محکم بگیریم و همدیگر را هم محکم بغل کنیم.

پسر چشم­سیاه به دوستانش اشاره کرد که سینه‌های زن را نگاه کنند.

مترو به ایستگاه صادقیه رسید. تکان وحشتناکی خورد و ترمز گرفت.

زن با بچه‌اش سقوط کرد. پسر چشم سیاه با دوستانش به جلو پرت شدند.

پاشنهٔ شکستهٔ زن در چشم پسر فرو رفت.