متروی تهران- کرج ساعت ۲ ظهر خلوت بود.
مردی آمد و روی صندلی نشست، کفشهایش را درآورد. پایش را انداخت روی صندلی روبرو.
بوی عرق پا بلند شد.
مرد روزنامهاش را باز کرد و سرش را انداخت پایین. کناریاش خواب بود و گاهی صدای خرناسهاش به گوش میرسید.
ایستگاه ایران خودرو، مامور قطار از وسط سالن رد شد و به مرد گفت: آقا پاهایت را جمع کن.
مرد روزنامهاش را بست و گفت: مگر مترو ارث پدرت است؟
مامور قطار که طبق عادت دیگر مامورها سریع رد میشوند و میروند، چند صندلی فاصله گرفته بود که با حرف مرد برگشت و گفت: جمع کن آقا، بله ارث پدر من است.
مرد پاهایش را جمع نکرد و فریاد زد: جمع نمیکنم تا جانت در بیاید.
مامور قطار جوان تنومندی بود، گردنش را کج کرد و آرام پاسخ داد: جمع کن تا خودم جمعش نکردم مرتیکه...
مرد عصبانی شد، میخواست بلند شود و به طرف مامور حمله کند؛ یکی از پاهایش را جمع کرد اما از وسط کار پشیمان شد که اگر بلند میشد مجبور بود پاهایش را جمع کند و انگار بر سر جمع نکردن پاهایش اصرار عجیبی داشت.
...
مامور قطار با بیسیم تماس گرفت.
ایستگاه بعد، مامور قطار به همراه یک مامور نیروی انتظامی آمد طبقهٔ بالای مترو.
مرد پاهایش را جمع کرد. کفشهایش را پوشید.
بلند شد و گفت: سرکار من واقعا شرمندهام. یک سوء تفاهم بود. بعد رفت به طرف مامور قطار، روی او را بوسید و نشست روی صندلی.
مامور قطار که گردنش همچنان کج بود، صاف کرد و سرش را بالا گرفت و رفت.
سلام !
مطلب قشنگی بود ! دست شما مرسی !