مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هشتاد و چهار

بدن‌ها خیس بود و به هم چسبیده بود.

مرد دکمهٔ قرمز را فشار داد و صدای راهبر مترو آمد که بفرمایید.

مرد گفت: آقا این تهویه را روشن کنید.

صدای پشت بلندگو جواب داد:‌ روشن است.

مرد نگاهی به بقیه مسافر‌ها کرد: نخیر آقا روشن نیست. اینجا هوا کم است. جهنم است.

راهبر عصبانی شد: ‌وقتی می‌گویم روشن است یعنی روشن است.

بعد دیگر صدایش قطع شد.

مرد شروع کرد به غر زدن: ‌ مردک بی‌شعور... اصلا به فکر حال مسافر‌ها نیست. تهویه کار نمی‌کند طلبکار هم هست.

مردی گفت: اما راننده قطار گفت روشن است.

پسر جوانی خندید: غلط کرد که گفت روشن است.

زنی با بچه‌ای در بغل انگار داشت با خودش حرف می‌زد: بی‌شرف‌ها بی‌پدر و مادر‌ها داریم از گرما تلف می‌شویم.

مردی که عرق از صورتش چکه می‌کرد بطری آبی را یک جرعه سر کشید.

دختر بچه‌ای به پدرش گفت: بابا! آب.

پیرمردی دستش را به طرف دریچه‌های تهویه برد و آرام گفت: اما انگار روشن است.

کناری‌اش دستش را بالا گرفت: بله انگار روشن است.

کم‌کم زمزمه‌ها شنیده شد که هوا زیاد هم بد نیست.

یکی گفت: ‌ ما اصلا قدرنشناس هستیم. باید با‌‌ همان اتوبوس‌های داغ جابجایمان کنند.

مردی با صورت کشیده گوشهٔ مترو نشست و شروع کرد به زوزه کشیدن.

سرش را بالا می‌‌گرفت و با صدای بلند زوزه‌هایی دلخراش می‌کشید.

نظرات 1 + ارسال نظر
باران شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ب.ظ http://bojd.blogfa.com

بستگی داره از چه زاویه ای به حق و حقوقمان بنگریم ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد