مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هشتاد و هفت

گلفروش آمده بود وسط مترو و داد می‌زد: آقا گل می‌خری؟

مرد گفت: داد نزن پسر جان، کر که نیستیم.

گلفروش دوباره داد زد: آقا، گل می‌خری؟ شاخه‌ای هزار.

مرد گفت: عجب زبان نفهمی هستی.

گلفروش یک شاخه گل گذاشت روی پای مرد و رفت.

مرد به اطرافش نگاه کرد. گل را برداشت و گذاشت کنارش.

ایستگاه بعد، گل را برداشت و بو کرد. مترو کم کم داشت شلوغ می‌شد.

بوی عرق می‌آمد و مرد، گل را جلوی بینی‌اش گرفته بود.

پسری از کیفش بطری آب در آورد و چند جرعه آب ریخت توی حلقش.

پیرمرد قدکوتاهی، پسر را چپ چپ نگاه کرد و زیر لب گفت: توی ماه رمضان حرمت نگه نمی‌دارند.

ایستگاه بعد، دختری سوار مترو شد که بند یکی از کفش‌هایش آبی بود و بند کفش دیگر، قرمز.

رفت گوشه‌ای کف مترو نشست.

از کوله‌اش سیگاری در آورد؛ آتش زد، دود کرد و سرش را بالا گرفت و به سقف خیره شد.

سر و صدا به راه افتاد: خاموش کن دختر جان.

مردی با کت و شلوار خاکستری رفت جلو و گفت: خانم محترم مترو جای سیگار کشیدن نیست.

پیرمرد زیر لب تکرار کرد: توی ماه رمضان حرمت نگه نمی‌دارند.

چند جوان داشتند می‌خندیدند و توی گوش هم زمزمه می‌کردند: دمش گرم.

دختر جواب هیچ کس را نمی‌داد و پکهای عمیقی به سیگار می‌زد و دودش را فوت می‌کرد به طرف سقف.

مردی با پیراهن سفید داد زد: بلند شو دختر ج.. ده. گمشو بیرون. باید تو را تحویل مامور بدهیم.

گلفروش دوباره آمد: آقا، گل می‌خری؟

مترو وارد ایستگاه شد.

دختر سیگارش را زیر پا له کرد.

 یک شاخه گل خرید.

پیاده شد و رفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ب.ظ http://bojd.blogfa.com

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد