مترو از ایستگاه کرج خارج شده بود.
چند دقیقه بعد ایستاد.
خاموش شد.
روشن نشد و حرکت نکرد.
بلندگو اعلام کرد مترو خراب است لطفا صبر کنید تا نقص فنی برطرف شود.
مسافرها صبر کردند اما انگار نقص برطرف نشد.
بلندگو دوباره اعلام کرد: مسافرین محترم اگر امکان دارد پیاده شوید و مترو را هل دهید تا روشن شود.
درهای مترو باز شد.
مسافرها برای پیاده شدن باید از ارتفاع یک متری میپریدند.
دیگر سکویی در کار نبود.
مترو وسط بیابان بود.
بلندگو از مسافرها عذرخواهی کرد.
همه مسافرها پیاده شدند.
بعضیها رفتند گوشهای ایستادند و نگاه کردند.
عدهای کناره واگنها را گرفتند و آمادهٔ هل دادن شدند.
مامورهای مترو پیاده نشده بودند.
کنار درها ایستاده بودند و از مسافرها عذرخواهی میکردند.
قرار شد همه با فرمان بلندگو، هل دادن را شروع کنند.
هر واگن چیزی نزدیک به ۵۰ تُن وزن داشت.
فرمان صادر شد.
ماهیچهها منقبض شد و رگها از شقیقهها بیرون زد.
عرق بر پیشانی نشست.
مترو تکان خورد اما به سختی.
آرام آرام حرکت کرد.
بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم اگر امکان دارد، کمی تندتر هل دهید.
رگها از شقیقهها بیشتر بیرون زد.
مامورهای مترو از آن بالا فریاد زدند و از مسافرهایی که نگاه میکردند، خواستند که برای کمک بیایند.
آنها آمدند و مترو تندتر حرکت کرد.
مسافرها خسته شدند.
مترو به سختی حرکت میکرد.
بلندگو اعلام کرد: سریع تر
مامورهای قطار فریاد زدند: تندتر، تندتر
برخی از مسافرها از هل دادن دست کشیدند.
مامورها با شلاق به جانشان افتادند.
دوباره همه داشتند هل میدادند.
مامورها با شلاق روی سر مسافرها ایستاده بودند.
یکی از مسافرها داشت میگفت: بیهوده است.
زیر مشت و لگد و شلاق مامورها فریاد زد: اشتباه کردم. بیهوده نیست. هل میدهیم. روشن میشود.
خورشید به وسط آسمان رسید.
دختری گفت: این مترو روشن شدنی نیست، گور پدر همهتان.
مامورها او را گرفتند و گردنش را روی ریل گذاشتند.
مسافرها را مجبور کردند هل دهند.
مترو از روی گردن دختر رد شد.
خون روی دیوارهٔ واگن پاشید.
سر دختر جدا شد.
خیلی جالب بود