دختر با پاهای کشیده و شال صورتی قدم به مترو که گذاشت، نگاهها همه چرخید.
وقتی نشست، دلها هری ریخت.
دستش را که بالا آورد و زلفهایش را کنار زد، دنبالهٔ زنجیر دستبندش برق زد توی چشم مسافرها.
سرش را به شیشهٔ کنار صندلی تکیه داد.
چشمهایش را که بست، چشم مسافرها بیشتر باز شد که براندازش کنند.
نگاهها که سنگین شد انگار سنگینی را حس کرد و چشمهایش باز شد.
بعضی از مسافرها سرشان پایین بود و انگار داشتند کف مترو را دید میزدند.
بعضیها سرشان بالا بود و داشتند تابلوهای تبلیغاتی داخل واگن را میخواندند.
دستفروش که آمد، خیال همه راحت شد.
یخ مترو آب شد و پسرک پشت سر هم تکرار میکرد ۱۲ تا باتری قلمی هزار تومان
تصویر دختر افتاده بود روی شیشهای که سرش را تکیه داده بود.
تصویر مات بود و چشمها از سیاهی ریملها برجسته شده بود.
مترو تکان میخورد و دست فروشها زیاد شده بودند.
ایستگاه بعد، دستفروشهای بیشتری آمدند.
بعضی از مسافرها از کیفهایشان لواشک در آوردند و شروع کردند به دستفروشی.
دستفروشها وسط واگن رژه میرفتند و دختر کمتر دیده میشد.
تصویر روی شیشه هنوز از چشمانش خبر میداد.
ایستگاه دروازه دولت، صندلی دختر خالی بود.
تصویر روی شیشه به رقص در آمد.
رفت بالا و نشست روی یکی از تابلوهای تبلیغاتی.
دستفروشی آمد و ریملهای خارجی را نصف قیمت مغازه میفروخت.
man az khoondane dastanhaye kootahe shoma sir nemisham, cheghadr motafavet va tasir ghozar :)