مترو صبح زود، کنسروی از مسافر بود.
بعضی ایستگاهها هیچ کس نمیتوانست سوار شود.
دهانها بوی صبح میداد.
مرد جوان از میانهٔ واگن و از پشت شیشه، به روی ایستگاه اشاره میکرد.
دختر روی سکو بود و متوجه اشارات او نمیشد.
به موبایلش اشاره کرد که یعنی زنگ بزن.
پسر داد زد من که موبایل ندارم.
دختر از روی سکو باز هم نفهمید و دوباره دستش را طرف گوشش برد که تماس بگیر.
مرد خواست پیاده شود.
مسافرها تنگ هم ایستاده بودند و مرد میانهٔ واگن بود.
درها بسته شد.
مرد داد زد.
درها بسته شده بود و مترو آرام حرکت کرد.
دختر دست در دست پسر جوانی روی سکو رفت.
تصویر پنجرهٔ مترو، ایستگاه را عبور داد و سیاه شد.
مترو سرعتش کم شده بود.
آرام میرفت.
پلکها روی هم افتاده بود و خیلیها خواب بودند.
وسط تونل سرعت کمتر شد و ایستاد.
برقها قطع شده بود.
خیلیها هنوز خواب بودند.
انتهای واگن نور کمی بود.
بعضیها داشتند اعتراض میکردند: وقتی پولهای بزرگ را میخورند معلوم است دیگر به مترو چیزی نمیرسد.
مردی به دوستش گفت: از اول هم گفتم ماندن در این مترو اشتباه است، پشیمان میشویم.
صدای یک نفر بلند شده بود: آقا این دستت توی شکم من فرو رفته، فشار نده لطفا.
پسری گفت: پنچر شده است.
بعد خودش خندید.
برای مسافران همیشگی مترو، آن هم سر صبح، شوخی تکراری و بیمزهای بود.
پسر، خندهاش روی لب خشکید.
کم کم بوی دهانها و فشار بدنها بر گردهها بیشتر شده بود.
پیرمردی از حال رفته بود که یک نفر جایش را به او داد.
ولولهای بر پا بود و فشاری که هیچ تحرکی را اجازه نمیداد.
تاریک بود و چراغها خاموش.
تنها نور کمی در انتهای واگن دیده میشد.
از میان صداها و نالهها، صدای موسیقی به گوش میرسید.
کم کم مسافرها متوجه صدای موسیقی شدند.
آرام و غمگین.
انتهای واگن، آنجا که نور کمی دیده میشد، مردی با موهای خرمایی و ریش بلند پشت به مردم نشسته بود.
داشت پیانو مینواخت.
عالی