دیگر فرقی نمی کرد مترو در کدام ایستگاه توقف می کند.
بارها مردی به تکانی فرو افتاده بود و زنی به او نگاه کرده بود.
وقتی انگشت مرد لای در گیر کرد و درها بسته شد نه دست فروشی چسب زخم می فروخت و نه فال فروشی دستمالهای فال دارش را به اصرار حواله می کرد.
دود سفیدی فضای مترو را گرفته بود.
مرد تارهای مو را از روی لباسش می کشید.
سیاه بود و بلند.
هر یک را به آتش می داد و خیره می شد به جایی که هیچ کس نمی دید.
پسری که به مادرش می گفت بوی کله-پاچه می آید، موهای به آتش کشیده ی مرد را نمی دید.
مرد نشسته بود گوشه ی مترو و از جیبش یک رانی پرتقال و یک هلو در آورده بود و گذاشته بود جلویش.
با خودش حرف می زد.
- تو بگو کدام را می خواهی؟ پرتقال یا هلو
بعد دندان هایش را روی هم فشار داد و با دهانش صدای تق تق کفشهای زنانه را در آورد.
پیرمردی با سطلی در دست آمد و گفت آش... آش کسی آش نمی خواهد.
مرد کاسه ای آش خرید.
مترو ترمز گرفت و آش روی لباسش ریخت.
بی آنکه به لباس کثیفش نگاه کند داد زد: این تونلها به کجا می رسد؟ از جاده چالوس سر در نیاوریم.
پسری با لبهای شکری آمد بالای سرش: نگران نباش آقا، این تونلها همین جاست. توی همین شهرِ خراب شده. جایی نمی رویم. فقط به دور خود می پیچیم.
بعد به چهره ی مرد نگاه کرد و گفت: زیر چشمت چرا کبود شده است؟
مرد گفت: من رانی هلو را بیشتر دوست دارم اما مال تو.
مسافرهای دیگر مترو هیچ یک اهمیتی نمی دادند. پسر با لبهای شکری اش، رانی هلو را گرفت و رفت.
مرد در یکی از ایستگاه ها از مترو پیاده شد. اما مسافرها همه دیده بودند که رانی پرتقال را با خودش نبرده بود.
وای خدا ماه بود