پیرمرد کلاه را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود.
زیپ کاپشن را باز کرد.
دستش را برد توی بغل و یک تکه نان بیرون آورد.
زیپ را کشید بالا.
نان را گذاشت توی دهان و شروع کرد به جویدن.
همزمان که داشت میجوید به بقیه مسافرها نگاه کرد و نیشش باز شد.
دندانهایش خونی بود.
بعد باز به دور و برش نگاه کرد و زیپ را پایین کشید و دست فرو رفت و تکه نان بیرون آمد.
این کار بارها تکرار شد.
پیرمرد عینک بزرگی روی بینیاش بود.
ایستگاه توحید چند مسافر کوتاه قد سوار شدند.
رفتند و نشستند و خیره شدند به پیرمرد.
مترو تکان که خورد تکهٔ خیس شدهٔ نان از دهان پیرمرد بیرون پرید.
مسافرها نگاه چندش آوری کردند.
پیرمرد از جایش بلند شد.
دست کرد در لباسش.
تکهای بیرون آورد.
گفت: بگیرید بخورید، این نان من است.
تکه تکه داشت به همه مسافرها میداد.
دو دختر که انگار دانشجو بودند از این کار او خندهشان گرفت.
پیرمرد گفت: دیگر یادم نمیآید.
به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد: یادم نمیآید کدام رستوران بود و چه غذایی بود. اما گوشت بود، با تکههای تخم مرغ شاید.
پیرمرد تار مویی بلند را از روی لباسش برداشت.
گفت: میبینید؟
دخترها دوباره خندهشان گرفت.
پیرمرد آرام زمزمه کرد: یادم نمیآید کجا بود و چند سال قبل.
به ایستگاه که رسید پیاده شد.