مترو از ایستگاه دروازه دولت که گذشت، صدای انفجار بود و تکان و ضربه.
آتش همه جا را گرفته بود.
تونل مسدود شد و دود غلیظ داشت نفوذ میکرد.
دو ایستگاه قبل زن میانسالی بچهای در بغل داشت.
سوار که شد پسر جوانی جایش را به او داد.
چشمهای بچه سبز بود و مثل گربه خیره شده بود به تابلوی تبلیغاتی ادویه داخل مترو.
تا اینجای کار همه چیز عادی بود.
دختر و پسری آمدند و روبروی هم ایستادند.
دختر دستش را به میلههای مترو نگرفت، گفت کثیف است.
در عوض دست پسر را گرفت و ایستاد.
گوشهٔ مترو پیرمردی با شانههای استخوانی و افتاده نشسته بود.
به کناریاش گفت: تا به حال حتی در غم انگیزترین روزهایم، گریه نکردم.
دختر صدای پیرمرد را نمیشنید؛ دست پسر را که گرفته بود بیاختیار اشکهایش ریخت پایین.
پسر گفت: دست من را هم خیس کردی ابله.
ایستگاه بعد در باز شد و کسی التماس میکرد: آقا لطفا بروید وسط جا هست، ما هم سوار شویم.
فشار که بیشتر شد پسر و دختر در آغوش هم فرو رفتند.
پسر گفت: وقتی صورتت سرد است بیشتر دوستش دارم.
ایستگاه دروازه دولت که رسید خیلیها پیاده شدند.
اینو خیلی دوست داشتم.
ولی نفهمیدم چرا دندان های پیرمرد خونی بود.
عالی
کامنتم مال پس قبلی بود اشتب شد