مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هفده

مترو از ایستگاه دروازه دولت که گذشت، صدای انفجار بود و تکان و ضربه.

آتش همه جا را گرفته بود.  

تونل مسدود شد و دود غلیظ داشت نفوذ می‌کرد.

دو ایستگاه قبل زن میانسالی بچه‌ای در بغل داشت.

سوار که شد پسر جوانی جایش را به او داد.

چشم‌های بچه سبز بود و مثل گربه خیره شده بود به تابلوی تبلیغاتی ادویه داخل مترو.

تا اینجای کار همه چیز عادی بود.

دختر و پسری آمدند و روبروی هم ایستادند.

دختر دستش را به میله‌های مترو نگرفت، گفت کثیف است.

در عوض دست پسر را گرفت و ایستاد.

گوشهٔ مترو پیرمردی با شانه‌های استخوانی و افتاده نشسته بود.

به کناری‌اش گفت: تا به حال حتی در غم انگیز‌ترین روز‌هایم، گریه نکردم.

دختر صدای پیرمرد را نمی‌شنید؛ دست پسر را که گرفته بود بی‌اختیار اشک‌هایش ریخت پایین.

پسر گفت: دست من را هم خیس کردی ابله.

ایستگاه بعد در باز شد و کسی التماس می‌کرد: آقا لطفا بروید وسط جا هست، ما هم سوار شویم.

فشار که بیشتر شد پسر و دختر در آغوش هم فرو رفتند.

پسر گفت: وقتی صورتت سرد است بیشتر دوستش دارم.

ایستگاه دروازه دولت که رسید خیلی‌ها پیاده شدند.

نظرات 2 + ارسال نظر
حامده یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ

اینو خیلی دوست داشتم.
ولی نفهمیدم چرا دندان های پیرمرد خونی بود.
عالی

حامده یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ب.ظ

کامنتم مال پس قبلی بود اشتب شد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد