مترو تازه از ایستگاه انقلاب حرکت کرده بود که مردی با کت و شلوار پرسید: ببخشید من باید بروم برج میلاد، کجا باید پیاده شوم؟
پسر کناریاش گفت: داخل برج میروید؟
مرد سرش را تکان داد.
پسر دست مرد را گرفت و به طرف شیشه برد و با انگشتش جایی در بیرون را نشان داد.
بعد رو کرد به مرد و گفت: معمولا برج میلاد از همه جای تهران دیده میشود اما نمیدانم چرا از اینجا چیزی معلوم نیست.
مرد دستش را به شیشه چسباند: آخر خیلی تاریک است.
پسر لبخند زد: برج میلاد چراغهای زیادی دارد، توی تاریکی هم دیده میشود.
بعد خودش ادامه داد: احتمالا به خاطر آلودگی هواست.
ایستگاه بعد دختری سوار شد.
همان اول که آمد گفت باید زود پیاده شود.
این را داشت به یک نفر توی موبایلش میگفت.
مرد کت و شلواری به پسر گفت: لااقل باید پایههای برج از اینجا دیده شود.
دختر پایش را روی پای پسر گذاشته بود که گفت: عمدی در کار نبوده است.
بعد که پایش را برداشت پاشنهٔ کفشش گیر کرده بود به پای پسر.
وقتی پایش را کشید، پسر دردش آمد اما چیزی نگفت.
فقط لبخند زد.
دختر پایش را بیشتر کشید، پسر بیشتر دردش آمد.
چیزی نگفت و لبخند زد.
مترو به ایستگاه رسید و دختر پیاده شد.
رد خون روی سکو پیدا بود.
تکهای گوشت به دنبال پای دختر کشیده میشد.
پسر به مرد کت و شلواری گفت: پایههای برج در هواست، اینجا زیر زمین است.
زیر چشمان پسر کبود شده بود.
مرد گفت: خودت مشت زدی؟
پسر لبخند زد: شما باید همین جا پیاده شوید من تا آخر هستم.