مترو شلوغ بود.
مرد جعبه بزرگی توی بغلش گرفته بود.
با زور سوار شد و از همه عذرخواهی کرد.
به پسر جوانی گفت آقا اگر امکان دارد بروید کمی آنطرفتر.
پسر دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت من دارم به خاطره خوبی فکر میکنم.
بعد به مرد نگاه نکرد و با خودش حرف زد: این میله چقدر سرد و خنک است.
دستش به میله بود که دهانش را به طرفش برد و شروع کرد به بوسیدن.
صدای دختری آمد: این میلهها خیلی کثیف است.
پیرزنی داشت به زن کناریاش میگفت: من شنیدهام وقتی تبخال داری باید یک میله سرد روی لبت بگذاری، خوب میشود.
مرد همچنان که جعبه دستش بود با تکان مترو به پسر تنه میزد.
جایی نبود که جعبه را پایین بگذارد.
گوشههای جعبه مقوایی از فشار جمعیت پاره شده بود.
رنگ سفید از داخل جعبه توی چشم میزد.
مترو تکان که میخورد کارتن بیشتر پاره میشد و مرد به پسر تنه میزد.
چند بار هم عذرخواهی کرد و تقصیر را گردن تکانهای مترو و جعبهای انداخت که دستش بود.
بعد جعبه، کلا پاره شد و افتاد.
مرد سیفون داخل جعبه را به زحمت گرفت که نیفتد.
پسر گفت: نباید که اینقدر سنگین باشد.
مرد خندید و جواب داد: تو اصلا میدانستی که موقع راه رفتن پای راستت را پرت میکنی جلو؟ از بس پاهایت دراز است.
پسر پرسید: تو از کجا میدانی؟
مرد دوباره خندهاش گرفت: وقتی به خاطراتت با یک نفر فکر میکنی آنها را با صدای بلند نگو.
دختر بچهای که روی پای پدرش نشسته بود، داشت بند سیفون را نگاه میکرد که آویزان بود و با تکان مترو تاب میخورد.
پسر از مرد پرسید: دیگر چه چیزی را گفتم؟
مرد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
مترو دوباره تکان خورد و دختربچه دستش را به طرف دستهٔ سیفون برد و آن را کشید.
سیفون با صدای عجیبی خالی شد.
خون تمام مترو را گرفت.
فوق العاده بود! مرسی..
سلام عالی بود چندتا رو خوندم بهتره برین یه کتاب بنویسین به منم سر بزنید موفق باشید