مرد گوشه مترو نشسته بود و گیتار دستش بود.
شانههای افتادهای داشت.
دو زن روبرویش ایستاده بودند و یکی از آنها موبایلش را درآورده بود که فیلم بگیرد.
مرد به آنها گفت: شما اول باید حسن نیت خود را نشان دهید.
زن گفت: من این نوع هنر را دوست دارم. احساس میکنم فقط شما هستید که میتوانید موسیقی درون من را بنوازید.
مرد چشمهایش خسته بود یا یک پلکش هی میافتاد، جواب داد: از کجا معلوم که بعد از این با دوستانتان ننشینید و به این فیلم نخندید؟
زن عصبانی شد: اصلا به درک نزن آقا، من حس میکردم فقط تو حال و روز من را درک میکنی.
بقیه مسافرها خندهشان گرفت.
بیشتر به مرد خندیدند که از عصبانیت زن، اشک در چشمانش جمع شده بود.
بلندگو اعلام کرد: لطفا سکوت را رعایت فرمایید اینجا مترو است.
یک نفر داد زد: خفه شو، ارث پدرت که نیست.
ایستگاه آزادی مترو توقف کرد؛ ماموری آمد و کسی را که داد زده بود با خود برد.
پیرمردی به کناریاش آرام گفت: اینجا همه چیز با آن دوربینها دیده میشود.
به حبابهای سیاه رنگ گوشه واگن اشاره کرد.
صدای گیتار بلند شد.
همه سکوت کردند.
زن داشت فیلم میگرفت.
ایستگاه دانشگاه شریف، مرد همچنان داشت گیتار میزد و اشک از چشمانش جاری بود.
زن پیاده شده بود و روی سکو داشت با دوستش به فیلمی که گرفته بود میخندید.
مترو حرکت کرد و مرد هم چنان داشت گیتار میزد.
دو نفر انتهای واگن داشتند بر سر یک صندلی خالی دعوا میکردند.