مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و بیست و هفت

بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد میدان حر

دختر بچه‌ای به پدرش گفت: ایستگاه بعد، هوی؟

پدرش دست کشید روی سر بچه و خندید: آره دخترم ایستگاه هوی

پیرمردی با خودش غر زد: حر، درست بگو به بچه. حر.

مترو وارد ایستگاه شد.

صدای زن از توی بلندگو آمد: ایستگاه میدان حر

مردی با شانه‌های افتاده سرش را از در بیرون کرده بود و داشت به یک نفر روی سکوی ایستگاه می‌گفت: من می‌مانم، تو برو

مرد هنوز داشت می‌پرسید گلدان‌ها را هر روز آب بدهم؟ که در مترو بسته شد.

سرش بیرون مانده بود و درهای مترو روی گردنش قفل شد.

بعضی از مسافرهایی که توی ایستگاه نشسته بودند، خنده‌شان گرفت.

مرد با صدای گرفته‌ای گفت: آی آدم‌ها که در ایستگاه نشسته شاد و خندانید، یک نفر در مترو دارد می‌سپارد جان.

در‌ها بوق کشیدند و فشار بیشتر شد.

مترو حرکت کرد.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد حسن آباد

دختر بچه از پدرش پرسید: ایستگاه بعد، حسن آقا؟

پدر دوباره خندید: آره دخترم حسن آقا.

مردی که سرش بیرون مانده بود، داشت دست و پا می‌زد و مترو با سرعت زیاد توی تونل پیش می‌رفت.

مرد آن بیرون داشت فریاد می‌زد.

یک نفر گفت: اگر دهانش را نبندد یک خفاش صاف می‌رود توی حلقش.

داخل مترو بعضی‌ها خنده‌شان گرفته بود.

یک نفر دستش را توی جیب پشتی مرد کرد و کیف پولش را برداشت.

گفت: دوستم است، می‌خواهم اذیتش کنم.

مترو وارد ایستگاه شد.

در‌ها باز شد و مرد که دو خط سیاه روی گردنش مانده بود، آمد گوشه واگن نشست.

در بهت بود و چیزی نمی‌گفت.

پیرزنی از او پرسید: چه شد پسرم، چرا اینطوری شدی؟

مرد گفت: کاش همه‌تان آنجا را می‌دیدید، فقط سیاهی نبود، جنون همه جا را پر کرده بود.

پیرزن پرسید: گفتی بوی خون؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ

فکر می کنم اسم سبکب را که می نویسی باید سوررئال گداشت. ذهنت خلاقی داری.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد