بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد میدان حر
دختر بچهای به پدرش گفت: ایستگاه بعد، هوی؟
پدرش دست کشید روی سر بچه و خندید: آره دخترم ایستگاه هوی
پیرمردی با خودش غر زد: حر، درست بگو به بچه. حر.
مترو وارد ایستگاه شد.
صدای زن از توی بلندگو آمد: ایستگاه میدان حر
مردی با شانههای افتاده سرش را از در بیرون کرده بود و داشت به یک نفر روی سکوی ایستگاه میگفت: من میمانم، تو برو
مرد هنوز داشت میپرسید گلدانها را هر روز آب بدهم؟ که در مترو بسته شد.
سرش بیرون مانده بود و درهای مترو روی گردنش قفل شد.
بعضی از مسافرهایی که توی ایستگاه نشسته بودند، خندهشان گرفت.
مرد با صدای گرفتهای گفت: آی آدمها که در ایستگاه نشسته شاد و خندانید، یک نفر در مترو دارد میسپارد جان.
درها بوق کشیدند و فشار بیشتر شد.
مترو حرکت کرد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد حسن آباد
دختر بچه از پدرش پرسید: ایستگاه بعد، حسن آقا؟
پدر دوباره خندید: آره دخترم حسن آقا.
مردی که سرش بیرون مانده بود، داشت دست و پا میزد و مترو با سرعت زیاد توی تونل پیش میرفت.
مرد آن بیرون داشت فریاد میزد.
یک نفر گفت: اگر دهانش را نبندد یک خفاش صاف میرود توی حلقش.
داخل مترو بعضیها خندهشان گرفته بود.
یک نفر دستش را توی جیب پشتی مرد کرد و کیف پولش را برداشت.
گفت: دوستم است، میخواهم اذیتش کنم.
مترو وارد ایستگاه شد.
درها باز شد و مرد که دو خط سیاه روی گردنش مانده بود، آمد گوشه واگن نشست.
در بهت بود و چیزی نمیگفت.
پیرزنی از او پرسید: چه شد پسرم، چرا اینطوری شدی؟
مرد گفت: کاش همهتان آنجا را میدیدید، فقط سیاهی نبود، جنون همه جا را پر کرده بود.
پیرزن پرسید: گفتی بوی خون؟
فکر می کنم اسم سبکب را که می نویسی باید سوررئال گداشت. ذهنت خلاقی داری.