مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و بیست و نه

مرد وسط واگن ایستاد و فریاد زد: از امروز من مامور مترو هستم.

دختری به دوستش گفت: همه واگن‌ها یک مامور دارد تا مراقب مردم باشند.

برادرِ من اینجا واگن بانوان است لااقل یک مامور خانم بیاورید. این را زنی گفت که دست دخترش را محکم گرفته بود.

زنی با موهای بلوند غر زد:‌ ای بابا، همین شما هستید که پدر ما را در آوردید، آقا یا خانم چه فرقی می‌کند؟ اصلا بهتر، خانم‌ها عقده‌ای هستند.

مامور داد زد: خفه، حرف نزنید. بعد به طرف زنی نگاه کرد و دوباره فریاد زد: خانم رعایت کن.

زنی که روسری‌اش را درآورده بود تا مو‌هایش را با کش ببندد، گفت: شما رعایت کن برادر!

دختر دست فروشی که داشت گردنبند و دستبند می‌فروخت به طرف مامور آمد و گفت: بیا آقا شما هم یکی بخر، این را ببین، فیروزه است.

مامور عصبانی شد: برو خانم خجالت بکش.

دختر خندید: برای خودت که نگفتم آقا، به هر حال زنی، دوست دختری، بچه‌ای، توی زندگی‌ات نیست؟

مامور زیر چشمی بقیه مسافر‌ها را نگاه کرد، بعد آرام گفت: این‌ها واقعا نگین فیروزه دارند؟

دختر چیزی را جلو چشمان مامور گرفت: ببین آقا، رنگ آبی‌اش را ببین! این همیشه برایش می‌ماند.

مامور باز عصبانی شد: برای چه کسی می‌ماند؟

دختر خندید: چه فرقی می‌کند، مهم این است که فراموش نمی‌شوی.

زنی که دست دخترش را محکم گرفته بود، گفت: بخر برادر، راست می‌گوید.

مترو وارد ایستگاه شد، دختری دندان‌هایش را روی هم فشار داد و در مترو را با دست‌هایش کشید که باز شود.

قطار که حرکت کرد، دختر روی سکو هنوز داشت دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد، از پنجره مامور داخل مترو را دید و خنده‌اش گرفت.

مترو حرکت کرد و وارد تونل شد.

پیرزنی که تازه سوار شده بود، به طرف مامور آمد و گفت: آقا این کاغذ را بخوان من سواد ندارم، این را یک نفر از واگن آقایان داد که اینجا بخوانم.

مامور مترو، زنجیر نقره‌ای را توی جیبش گذاشت و پولش را داد به دختر، بعد کاغذ را باز کرد.

پیرزن گفت: آقا جان، گفتم بلند بخوان.

مامور صدایش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن: اینجا راه‌هایی برای پوسیدن وجود دارد، راه‌هایی برای رسیدن هم وجود دارد.

زنی گفت: این نامه است؟ پس چرا سلام ندارد؟

مامور باز عصبانی شد: خفه!

دختر دستفروش دندان‌هایش رو روی هم فشار داد:‌ ای بابا، آقا؟ قرار شد عصبانی نشوید.

مامور عذر خواهی کرد.

کاغذ را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد: وقتی زنجیری تو را به جایی وصل می‌کند، ر‌هایش کن.

مامور که داشت نامه را می‌خواند، همه مسافر‌ها دیده بودند که دیواره مترو حرکت می‌کند.

حتی چند نفر به گوشه در و پنجره گیر کردند و افتادند.

بدنه مترو دور شده بود و مسافر‌ها روی صندلی‌ها و کف مترو مانده بودند وسط تونل.

همه جا تاریک بود.

مامور همچنان داشت نامه را می‌خواند.

صدای زنی آمد: آقا مگر چیزی هم می‌بینی که می‌خوانی؟

مامور آمد بگوید خفه، که دختر دستش را گرفت و گفت: آرام باش.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد