-آقای حیوان لطفا فشار ندهید. اگر جا بود خودم میرفتم داخل.
مرد با کت و شلوار مشکی و لبهای کلفت و گوشتالو این را گفت.
مترو از ایستگاه نواب صفوی حرکت کرد.
مردی چهل ساله که دماغش را با پشت آستینش پاک کرد، گفت: تحمل کنید، ایستگاه توپخانه خلوت میشود، خیلیها خط عوض میکنند.
سه ایستگاه بعد، مرد کت و شلواری صندلی گیرش آمد و نشست.
پسری با شانههای استخوانی و افتاده، کنار دختری نشسته بود.
پسر گفت: بوی وایتکس را دوست دارم. انگار بوی تمیزی است.
دختر خندید: ای اسکول
بعد به پسر گفت: فقط شلوغی و کثیفی مترو که نیست، این صندلیهای لعنتی هم خیلی سفت است، احساس بدی دارم.
پسر خواست چیزی بگوید که دختر ادامه داد: ماشین خودم، هر قدر هم که هزینه بنزین و کوفت داشته باشد، لااقل صندلیهایش نرم است و راحت.
پسر سر تکان داد که یعنی میفهمد.
مرد کت و شلواری روبروی آنها بود، به پسر اشاره کرد که دهانش خونی است.
دختر گفت: ای ابله باز لبت را گاز گرفتی؟
پسر از جایش بلند شد و گفت: حق با تو است این صندلیها خیلی سفت و زمخت است.
مرد چهل ساله گوشه مترو دماغش را خالی کرد و ریخت کف مترو.
پسر کف مترو دراز کشید و از جلوی پای دختر شروع کرد به لیسیدن.
دختر حالش به هم خورد. مترو به ایستگاه که رسید پایش را روی کمر پسر گذاشت و پیاده شد.
پسر همچنان داشت زبانش را میکشید کف مترو.
ردی از خون ادامه داشت تا جلوی پای مرد چهل ساله.
آنجا را نیز با زبانش لیسید.
بعضی از مسافرها خندهشان گرفت.
از بلندگوی مترو صدای خش خشی به گوش رسید.
پسر بلند شد و گفت: حالا ببینید؛ کف مترو چمن میروید و نرم میشود.
مرد چهل ساله دوباره بینیاش را خالی کرد.
بعضی از مسافران خنده شان گرفته بود...