مردی که زودتر سوار مترو شده بود و یک صندلی در اختیار داشت، از میان جمعیت دستهایی را دیده بود که گره از هم گشودند و باز شدند.
یک دست میله را گرفت و دست دیگر معلق ماند جایی میان بدن مسافرها.
مترو ترمز گرفت که دستِ معلق در هوا چرخید و چنگ انداخت به چیزی که نزدیکش بود.
بعد تارهای سیاه موی دختری موج برداشت و چشمهایی به سمت موجها چرخید.
روسری آبی رنگی لای انگشتان دستِ معلق مانده بود و موهای سیاه بیسرپناه داشت نگاههای زیادی را میخرید.
دست اول که میله را گرفته بود لحظهای باز شد که به سمت دستِ معلق بیاید اما دوباره میله را گرفت.
روسری از دستِ معلق رها شد و چکمههایی روی آن پا گذاشت.
بلندگو فریاد زد: خانم حجابت را رعایت کن
زنی گوشهای نشسته بود و گفت: میدانم دردشان چیست، ما این موها را در آسیاب سفید نکردیم.
چند دست کوچک و ظریف روسریهایی را از سرشان برداشته بودند و آمدند و تحویل دستِ معلق دادند.
بعد رفتند آن سوی واگن و میلههای نقرهای را گرفتند.
دستِ معلق زبر بود و خشن و خشک که بلندگو اعلام کرد ایستگاه نواب صفوی.
درهای مترو باز شد.
مردی که یک صندلی داشت از بین جمعیت دستهایی را دیده بود که ایستگاه نواب صفوی آمده بودند و چاقو داشتند.
دستِ معلق میان بدنها چرخیده بود و بعد چاقوها به طرفش رفته بود.
تیغههای نقرهای چاقو چند بار فرو رفته بود و خون بود که روی روسری آبی میچکید.
مردِ نشسته، دیده بود که رنگ روسری به سرخی میزد.
عالی بود
ترکیب دست معلق فوق العاده بود... به نظرم هیچ ترکیب دیگه ای نمیتونست انقدر با معنی توی متن بشینه
انقدر زیاد سوار مترو میشم و انقدر همیشه خسته ام که....
اما خیلی وقتا انقدر اتفاقات عجیبی میفته که دوست داشتم بنویسم و روایتش کنم شاید...
سبک نوشتنت رو هم دوست داشتم....
این کس شعرای بی سر و ته چیه مینویسی حیف وقت