مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و سی و دو

دختر نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.

لب‌هایش داشت به هم می‌خورد و چیزی را زمزمه می‌کرد.

زن کنارش گفت: از دست شما بچه‌ها! همه چیز را می‌گذارید برای لحظه آخر.

دختر که نگاهش کرد، ادامه داد: بچهٔ من هم دانشجو است، تازه شب امتحان یادش می‌آید که باید درس بخواند.

دختر کتابش را بست که زن هنوز داشت حرف می‌زد: آخر مگر توی این مترو با این تکان‌ها می‌شود درس خواند؟ اصلا چیزی یادت می‌ماند؟

دختر گفت: درس نمی‌خواندم خانم، داشتم صلوات می‌فرستادم

پیرمردی که کنار زن نشسته بود، خنده‌اش گرفت: کار خوبی می‌کنی الان مگر امداد غیبی به فریادت برسد.

دختر چند تار موی روی پیشانی‌اش را با دست فرو کرد زیر چادر و گفت: درس‌هایم را خوانده‌ام، فقط کمی استرس دارم.

مترو تکان خورد.

برق قطع شد و وسط تونل از کار افتاد.

بچه‌ای گفت: مامان شب شد؟

بعد صدای عطسه‌ای شنیده شد و به دنبالش صدای مردی: کثافت جلوی دهانت را بگیر.

انگار کسی گفته بود کثافت مادر و خواهرت است که صدای ضربه‌ای آمد.

سر و صدا بلند شد و فحش‌ها یکی پشت دیگری روانه می‌شد.

همه جا تاریک بود.

صدای ریز دختری می‌آمد: گردنبندم! کسی یک گردنبند ندیده است؟

وسط دعوا یک نفر داد زد: مادر ج.. ده دندانم را شکستی.

دختری که کتاب روی پایش بود همچنان داشت زیر لب صلوات می‌فرستاد.

جوانی از انتهای واگن با صدایی دور رگه فریاد زد: چطور می‌توان همه چیز را فراموش کرد؟

دختر چادری داشت زاری می‌کرد: آقا به خدا من امتحان دارم کاری بکنید.

پیرمرد خنده‌اش گرفت: دختر جان وسط این دعوا، از امتحان حرف می‌زنی؟

دختری که دنبال گردنبندش بود، بی‌خیال شد و نشست روی پای مردی که لبهای شکری داشت.

این را مرد خودش گفته بود که دوستانش لب شکری خطابش می‌کنند.

چراغ‌ها که روشن شد، مسافر‌ها همه دیده بودند که انتهای واگن آنجا که صدای دو رگه‌ای از فراموشی حرف می‌زد، مجسمه‌ای سنگی مشتش را در سقف فرو کرده است.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
.. شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ب.ظ

ناخود آگاه با خوندن این نوشته شما یاد شمشیر کافکا افتادم

دیدار یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ق.ظ http://valiasrst.wordpress.com

برای من وقتی مترو نوشت را می خوانم همیشه این سوال پیش می آد که آیا ادم هایی که داریم می بینیمشان می خوانیم شان هم می توانند همدیگر را به صورت یک کلیت ببینند؟ همان کلیتی که ما داریم می بینیم شان؟ یا در حصار ذهنی جنسیتی طبقاتی خود، در زندان انفرادی خود محصورند؟ چنان شکاف عمیقی بین آدم ها وجود دارد - که هیچ اغراقی هم در آن نیست ما واقعا با چنین شکافی در تهران زندگی می کنیم- این آرزو در خواننده ایجار می شود کاش بتوانند از این شکاف بگذرند؟ آیا می توانند؟ چه طور خواهند توانست؟
ایده ی قابل پیش بینی نبودن انگیزه و کلمات دختر چادری برای زن و مرد میانسال خیلی خوب و باور پذیر بود.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد