مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و سی و شش

مرد نشسته بود و چند بسته روزنامه گذاشته بود جلوی پایش، وسط واگن.

ایستگاه بهارستان چند مرد کت و شلواری سوار شدند.

چند نفر هم با لباس‌های کهنه آمده بودند و لحظه آخر، قبل از بسته شدن در‌ها، پریده بودند توی واگن.

مترو آرام خزید و وارد تونل شد.

سیاهیِ پشت شیشه‌ها داخل تونل، فکر‌ها و نگاه‌ها را آورده بود جایی وسط واگن.

بعد مردی از پشت شیشه‌ها روی دیوارهٔ تونل روشن شد که داشت لبخند می‌زد و چیزی دستش بود.

مترو با سرعت رد می‌شد و تصویر خندان مرد با لرزشی آن بیرون داشت چیزی را نشان می‌داد.

نگاه‌های زیادی مات و مبهوت زل زده بودند به مرد که انگار یک بطری دستش بود و آن بیرون داشت لبخند می‌زد.

صدای پسری بلند شد که به دوستش گفت: این تبلیغات جدید است؛ داخل تونل‌ها کار گذاشتند.

نوشتهٔ روی بطری دست مرد، روغن سرخ کردنی را نشان می‌داد.

بیرون دوباره سیاه شد و نگاه‌ها آمد توی واگن.

ایستگاه ملت، مسافرهای زیادی سوار شدند.

مترو شلوغ که شد چند نفر نزدیک بود روزنامه‌های مرد را لگدمال کنند.

پسر قدبلندی به مرد گفت: آقا روزنامه‌ها مال شماست؟

مرد که یک چشمش کوچک‌تر از دیگری بود گفت: بله روزنامه‌های من است، کسی هم حرف مفت نزند که از سر راه برشان نمی‌دارم.

یک نفر دیگر آمد دخالت کند و از روزنامه‌ها چیزی بگوید که صدای فریاد پیرمردی بلند شد.

پیرمرد فریاد زد: سوختم، سوختم.

بعد دستش را نشان داد که سرخ شده بود و گفت: این میله چقدر داغ است، شما چطور دستتان را گرفته‌اید؟

صدایی با تمسخر بلند شد: لابد قسمت شما داغ است حاج آقا، مال ما سرد شد.

پیرمرد خندید و گفت: می‌دانستید کاکتوس‌ها از درون می‌پوسند و خشک می‌شوند؟

بعد که دید کسی توجه نمی‌کند، ادامه داد: درست وقتی سرشاخه‌ها، جوانه‌های تازه می‌زند و فکر می‌کنی دارد رشد می‌کند، یک روز بیدار می‌شوی و می‌بینی افتاده است یک گوشه.

دوباره صدایی بلند شد: حاج آقا مال شما هم سرد شد؟

پیرمرد اخم‌هایش در هم رفت؛ خواست برود به طرف کسی که این حرف را زده بود؛ پایش به روزنامه‌ها گیر کرد و افتاد.

مترو ترمز گرفت و بقیه مسافر‌ها افتادند روی پیرمرد.

یکی از مردهای کت و شلواری عصبانی شد و به طرف دستگاه ارتباط با راهبر رفت.

دکمه قرمز رنگ را فشار داد.

صدایی از آن طرف گفت: بله؟

مرد کت و شلواری با عصبانیت جواب داد: لطفا تهویه این واگن را روشن کنید.

تهویه که روشن شد، مرد قد بلندی به یکباره از هوش رفت و افتاد یک گوشه.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهسا شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ

داداش من یه سوال داشتم
ببخشیدا شما کلا پلاسی تو مترو؟
خارج از شوخی ایده خوبیه وبلاگت اما نوشتت نمیگیره آدمو
جذاب ترش کن
موفق باشی

الهام پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.whoami.blogsky.com

منو که گرفته عهجیب.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد