سرباز کلاهش را دستش گرفته بود و نشسته بود.
به کناریاش گفت: ما بدبختترین دستهٔ سربازها هستیم؛ تعطیلات عید را هم طرح نوروزی داشتیم.
کناریاش داشت با موبایلش بازی میکرد.
به سرباز نگاه نکرد و جواب داد: امسال که هوا سرد بود و کسی مسافرت نرفت.
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد...
صدایش قطع شد.
ایستگاه بعد مسافرهای زیادی هجوم آوردند و سوار شدند.
پیرمردی میان جمعیت گفت: خواهرم خودت را به من نچسبان.
درهای مترو با فشار و بوق و فریاد بسته شد.
مترو وارد تونل که شد پیرمرد دوباره صدایش درآمد: استغفرلله؛ حیا هم خوب چیزی است، خواهر.
مسافرها در هم تنیده بودند که مترو تکان خورد.
درها باز شد و چند نفر وسط تونل از مترو پرت شدند بیرون.
درها دوباره بسته شد و جای مسافرها کمی باز شده بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد...
دوباره صدایش قطع شد.
مترو وارد ایستگاه شد.
مردی با شانههای افتاده، روی صندلیهای ایستگاه، گلدان کوچکی دستش بود.
انگار داشت به یکی از مسافرهای داخل مترو میگفت: این آخریش بود که خشک شد.
درها که داشت بسته میشد، مرد فریاد زد: هنوز یک شاخه، سبز مانده است، در خاک فرو میکنم شاید ریشه بگیرد.
مترو وارد تونل شد.
دستفروش آمد و گفت: ماساژور سر، فقط دو هزار تومان.
دختری دستش را به طرف گردنش برد، زیر لب گفت: لعنتی گردنبندم نیست.
دستفروش به طرف دختر آمد و گفت: شما ماساژور میخواستید؟
دختر به دستفروش خندید: دلت خوش است آقا
پیرمرد گفت: حیا کن خواهر.
دختر آدامسش را به طرف پیرمرد تف کرده بود که سرباز دستبندی از گوشه کمرش بیرون آورد.
دختر موهایش را ریخته بود یک طرف صورتش؛ به سرباز چشمک زد.
سرباز دستبندش را دوباره گذاشت لای کمربندش.
پیرمرد زیر لب ذکر گفت.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد، همه جا
جالب و ارزشمندبود موفق باشید..خوشحال میشم به من سر بزنید.آشنایی با شما باعث افتخار منه ..ممنونم بخاطر محبتی که نسبت به من داشتی
با اجازه پیوندمی زنمتان
پرسش: نوشته ها ساخته ی ذهن است یا مستند؟؟؟؟
ممنون از لطف
نوشته ها کولاژی از هر دو است
ذهنت معرکه هست.هر بار میام اینجا وقتی پستهات رو میخونم کلی درش غرق میشم.نمیدونتم چی بگم.