درهای مترو باز بود و بسته نمیشد.
مترو بوق میکشید.
بسته نمیشد که نمیشد.
مسافرها کلافه شده بودند.
درها تکان میخورد، اما همان اول گیر میکرد.
مترو شلوغ بود.
بعضی از مسافرها سرشان را بیرون آوردند تا ببینند چه خبر است.
دختری دست مرد کناریاش را فشرد.
دستفروشها از مترو پیاده شده بودند و از روی سکو خیره شدند به مترویی که درهایش بسته نمیشد.
دو نفر از مسئولین فنی مترو آمدند و به درها نگاه کردند.
مردی که انگار دیرش شده بود، گفت: ریدم به این مترو که هر روز خراب است.
پایین درها، مورچه جمع شده بود.
دختری با گوشه کفشش چند تا از مورچهها را له کرد.
در مترو تکان خورد و کمی جلو آمد اما باز سر جایش برگشت.
از توی راه پلههای ایستگاه صدای سوت میآمد.
درها دوباره بوق کشید؛ تکان خورد و بسته نشد.
مردی با شانههای افتاده آرام از پلهها پایین آمد و سوت زنان رفت روی سکو.
به مترو نگاه کرد.
واگن خلوتتر را انتخاب کرد و رفت سوار شد.
درها بوق کشید و بسته شد.
مترو حرکت کرد و رفت.
دست فروشها روی سکو مانده بودند.
چقدر سلیس بود
خوشم اومد
خوشحال می شم اگه به کلبه ی کوچیک من هم سر بزنید
خوشم میاد بیام مترونوشتاتو بخونم.ولی ادمای متروت برای من حال به هم زن شدن،نمی دونم خودت چطوری تحملشون می کنی!!دوست دارم یه روز اینا برن یه عده دیگه بیان.