چراغهای مترو خاموش و روشن میشد. بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد فردوسی. دختربچهای گریهاش گرفت؛ مادرش دست روی سر او که میکشید صدای گریه بلندتر میشد. مسافری با کت و شلوار مشکی، موبایلش که زنگ خورد باصدای بلند شروع کرد به حرف زدن: «... بله حاج آقا خدمت میرسیم. اختیار دارید، شما امر بفرمایید». مرد تقریبا داشت داد میکشید. پیرزنی با روسری آبی و انگشتری عقیق در دست، زیر لب گفت: بعضیها اصلا فرهنگ استفاده از موبایل ندارند. پسری ردیف روبروی زن پای راستش را کج گذاشته بود که سوراخ کنار کفشش دیده نشود؛ با تکان سرش حرف پیرزن را تایید کرد.
بلندگو، ایستگاه فردوسی را که اعلام کرد دختربچه صدای گریهاش بلندتر شد. مرد کت و شلواری همچنان داشت فریاد میکشید: «... حاج آقا ما خیلی مخلصیم... بندهنوازی میفرمایید». مسافری داشت به کناریاش میگفت: «مشکل این روزهای کشور، فرار مغزها است». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد دروازه دولت». مرد لاغری با شانههای افتاده سرش را نزدیک مسافر آورد: «یعنی ما که ماندیم و نرفتیم بیمغز بودیم؟» دختری خودش را انداخت وسط بحث: «همین حرفی که زدی بیمغز بودنت را نشان داد».
دختر از انگشتش داشت خون میچکید. مرد با شانههای استخوانیاش گفت: «حالا من بیمغز؛ اما این دستمال را بگیرید، انگشتتان خونی است». دختر با تعجب به خونی نگاه کرد که همچنان داشت میچکید: «اصلا نفهمیدم کی زخمی شدم». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه دروازه دولت، مسافرینی که قصد سفر به... میتوانند... خط عوض کنند...» دختر موقع پیاده شدن به دختر بچهٔ گریان گفت: «گریه نکن ابله، مترو که ترس ندارد».
مرد کت و شلواری همچنان داشت با صدای بلند با موبایل حرف میزد: «... اردات داریم... چشم... چشم حتما».
پسری که کفشش سوراخ بود از جایش بلند شد و موبایل را از دست مرد گرفت و پرت کرد بیرون. مرد کت و شلواری داشت میگفت: «شما بزرگوارید حاج آقا...» که درها بوق کشید و مرد داخل مترو ماند و موبایلش روی ایستگاه دروازه دولت. مترو حرکت کرد و رفت. پیرزن روسری آبی، لبخند زد.