مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هفتاد و هشت

 

ایستگاه هفت‌تیر مردی با پالتوی خاکستری گوشه ردیف صندلی‌ها، تکیه داده بود به شیشه و خوابیده بود. با هر تکان مترو سرش جابجا می‌شد. مسافری چترش را بسته بود و تکان داد. هنوز از آن آب می‌چکید. چند قطره روی گونه‌های مرد با پالتوی خاکستری افتاد اما بیدار نشد. کناره‌های پالتو‌اش پوسیده بود. ریش خاکستری و موهای چرب جو‌گندمی داشت. حتی یکی از مسافر‌ها دیده بود از گوشه مو‌هایش چند قطره روی پالتو می‌چکد که معلوم نشد باران بود یا روغنی که از موهای چربش می‌آمد. بلندگو، ایستگاه بهشتی را اعلام کرد و مرد هنوز خواب بود. دستفروشی آمد و داد زد: لواشک‌های طعم‌دار، ترش و خوشمزه، لواشک دارم، لواشک... دختر و پسر دانشجویی یک بسته خریدند و همانجا باز کردند و خوردند. اینکه می‌گویم دانشجو، چون از‌‌ همان اول داشتند ادای یکی از استادهای‌ دانشگاه‌شان را در می‌آوردند که انگار با سبیل و صدای خش‌دار می‌گوید: «شما مغز خر خوردید که پولتان را خرج دانشگاه می‌کنید، بروید دلار بخرید». مترو از ایستگاه‌های همت و میرداماد هم رد شد و مرد هنوز خواب بود. زنی با دست‌های گوشتالو، از دختر دانشجو پرسید: «ببخشید تا تجریش خیلی مانده است؟» دختر داشت با لواشک توی دهانش بازی می‌کرد، انگار حواسش نبود و گفت: «شما مگر مغز خر خوردید که تا تجریش بروید؟» زن سرش را تکان داد و رفت آن طرف واگن. ایستگاه شریعتی پیرمردی آمد و مرد پالتو خاکستری را بیدار کرد: «عمو، خواب نمانی!» مرد موهای چربش را از روی پیشانی کنار زد: «شما از کجا می‌دانید من کدام ایستگاه پیاده می‌شوم که بیدارم کردید؟» پیرمرد می‌خواست بگوید آخر به سر و وضعتان نمی‌آید اهل آن بالا‌ها باشید که بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه قلهک». مرد گوشه پالتو‌اش را صاف کرد و گفت: «اتفاقا یک باغ همین‌جا دارم که هنوز پس نگرفتم». بعد ادامه داد: «هر روز این موقع توی پارک می‌خوابم؛ امروز بارانی بود آمدم اینجا استراحت کنم؛ البته اگر شما اجازه بدهید».

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد