زن چادرش را صاف کرد و رفت گوشه واگن ایستاد. مرد جوانی از جایش بلند شد و به زن گفت: «حاج خانم بفرمایید بنشینید». زن، چند تار موی خاکستری را که از شقیقهاش بیرون زده بود، زیر چادر پنهان کرد: «نه پسرم خودت بنشین، شما خستهای از صبح سر کار بودی». مرد جوان دوباره تعارف کرد. زن آمد نشست و تشکر کرد. پیرمردی کنار زن نشسته بود. موبایلش را درآورد و شروع کرد به نگاه کردن عکسهای توی موبایل. بعد رو به زن کرد و گفت: «جوانهای این زمانه را ببین حاج خانم، اصلا دین و ایمان سرشان نمیشود». زن داشت کتابی از کیفش در میآورد که جواب داد: «درست میشود انشاءالله». پیرمرد هنوز عکسهای توی موبایل را نگاه میکرد: «آخر ببینید، این همه دختر و پسر یک جا جمع شدند، اینها پدر و مادر ندارند؟» زن کتابش را باز کرده بود و داشت میخواند که پیرمرد ادامه داد: «این گوشی توی مترو جا مانده بود، قصد فضولی ندارم اما باید بدانم صاحب گوشی کیست». زن سرش را از کتاب بر نداشت و گفـت: «تحویل ماموران مترو بدهید». پیرمرد خندهٔ کوتاهی کرد: «نه حاج خانم به اینها اعتمادی نیست؛ گوشی را بین خودشان تقسیم میکنند، آن هم با این همه عکس خصوصی». زن کتابش را بست و نگاهی به موبایل انداخت: «آخر به شما هم اعتمادی نیست مرد حسابی، عکسهای شخصیِ بنده خدا را چرا نگاه میکنی؟» هنوز میخواست چیزی بگوید که پیرمرد حرفش را قطع کرد: «گفتم شاید صاحب موبایل توی عکسها باشد». زن دهانش را کج کرد و گفت: «عجب!» پیرمرد عصبانی شد: «اصلا این همه گرانی و بدبختی به خاطر بیایمانی و فساد همین جوانها است». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه شهید بهشتی» مردی که جایش را به زن داده بود، گفت: «چرا بحث بیخودی میکنید؟ آنجا را ببینید، اصلا کسی حواسش نیست». آن طرف واگن، یک نفر را از سقف مترو آویزان کرده بودند و خون داشت میچکید. مرد جوان گفت: «دیروز یک نفر نوشته بود به مادرت بگو به زودی رخت سیاه باید بپوشد».