مترو از ایستگاه تجریش که راه افتاد، پیرمرد شروع کرد به غر زدن: «این همه پله؟ فکرش را بکن آقا! شاید صد تا پله برقی عوض کردیم تا رسیدیم به مترو». پسر کناریاش هدفون توی گوش داشت و انگار صدای پیرمرد را نمیشنید؛ اما پیرمرد به حرف زدن ادامه داد: «اصلا این تجریش آمدن هم دردسر دارد». از ردیف بالا و دندانهای جلوییِ پیرمرد فقط یکی مانده بود، دهانش که باز میشد بیشتر از کلمات، سفیدی همان تک دندان، بیرون میافتاد. کلمات انگار جویده و له شده از دهانش خارج میشد: «گوش میکنی پسر جان؟ باز خدا خیرشان بدهد که پله برقی گذاشتند». پسر همچنان هدفون در گوش به روبرو خیره شده بود. پیرمرد انگشتش را توی گوشش کرد و چرخاند، بعد گفت: «البته اگر جوان بودم که اصلا از پله برقی استفاده نمیکردم؛ شنیدم این پله برقیها ضرر دارد، راست میگویند؟» بعد به پسر نگاه کرد و منتظر پاسخ ماند، اما انتظارش بیهوده بود. از پسر که جواب نیامد، پیرمرد به ردیف روبرویش نگاه کرد و سری تکان داد: «میبینید؟ جوانهای این دوره اصلا انگار نه انگار توی این دنیا هستند». ردیف روبرو: یک مرد بود که سبیل داشت، یک زن با روسری آبی، و دو پسر به همراه پدرشان؛ هیچ کدام جواب پیرمرد را ندادند، حتی نگاهش هم نکردند. پیرمرد احتمالا چشمهایش خوب نمیدید و گر نه از هدفونهای توی گوش روبروییها معلوم بود که آنها هم دارند موسیقی گوش میدهند. پیرمرد کلافه شد؛ فریاد زد: «های با شما هستم! این دهانها را باز کنید». درها بوق کشید و باز شد دختری با کفشهای پاشنهدار آمد توی مترو که او هم هدفون توی گوشش بود. دهان یکی از پسرهای روبرو باز شد، پیرمرد چشمهایش برق زد؛ اما فقط خمیازه بود و تمام. چند لحظه بعد، پیرمرد افتاده بود وسط واگن و داشت جان میداد. چند نفر از مسافرها به طرفش دویدند و گفتند: «پدرجان! خوبی؟ آقا!.... حالتان خوب است؟» پیرمرد زد زیر خنده: «طوری نیست، داشتم نقش بازی میکردم که شما یک کلمه حرف بزنید». مسافرها دوباره هدفون در گوش هر کدام به گوشهای رفتند.
خیلی دلم می خواست یا من تهران بودم یا مترو در شهر ما بود
بهترین جا برا فکر کردن و نوشتنه.
البته نه وقتی که داری مابین مردم له میشی:)
من امرو 4 بار سوار خط تجریش شدم عین چهاربارش پله برقی خراب بود...گفتم حتما اینی که نوشتید برای زمان حال نی