درگیری بالا گرفته بود. عدهای میگفتند باید تمام این واگن را به خانمها میدادند. یک نفر صدایش درآمد: «زیادهخواهی تا چه اندازه؟» زنی با صدای گرفته جواب داد: «برادر من، اصلا یک و نیم واگن بانوان در دو طرف مترو بیمعنا است، لااقل دو واگن ابتدایی و یک واگن هم آخر قطار را برای خانمها میگذاشتند.» پسری با موهای مشکی و بلند حرف او را تایید کرد: «موافقم؛ این نصفه واگن خیلی مسخره است.» پیرمردی خندید: «اینطوری که خانمها، بیشتر از حقشان واگن میگیرند.» دختری آمد بگوید «فرقی ندارد پدر جان، در دو حالت سه واگن به ما میدهند، فقط این درگیریهای سر نصفه واگن از بین میرود» که دوستش گفت: «ولش کن، نمیفهمد.» پیرمرد عصبانی شد: «خودت نمیفهمی دختر جان! ادب مرد به ز دولت اوست» دختر خندید: «من که مرد نیستم.» شلوغی مترو باعث شده بود بعضی از مردها از نیمه واگن خودشان عبور کنند و به بخش بانوان وارد شوند. زنی با مانتو و مقنعه مشکی صدایش را صاف کرد: «به هر حال باید حق واگن بانوان به رسمیت شناخته شود.» مترو وارد ایستگاه شد. زنی با ابروهای باریک و چشمانی گود، گوشه واگن نشسته بود. گونههایش بیرون زده و رنگ و رویش زرد بود. پیرزنی با پالتوی سبز به طرفش رفت: «خانم؟ حالتان بد است؟ فشارتان افتاده است؟» بعد شکلاتی از کیفش درآورد و گفت: «بفرمایید، بخورید برایتان خوب است» زن با رنگ و روی پریدهاش گفت: «تا بهار چقدر مانده است؟» پیرزن از جیب پالتویش، تکهای نان و پنیر بیرون آورد: «خانم؟ لااقل این را بخورید.» زن با دستهای استخوانیاش نان را به گوشهای گذاشت. روی سکوی ایستگاه بچهای سرگردان به این سو و آن سو میرفت و دنبال کسی میگشت. توی واگن هنوز بحث بر سر واگن بانوان داغ بود. مردی با کت و شلوار خاکستری گفت: «من این حق را به رسمیت میشناسم.» زنی گفت: «دست شما درد نکند، لطف کردید.» درهای مترو بسته بود و مترو داشت حرکت میکرد. بچه روی سکوی ایستگاه به طرف مترو رفت. مامور ایستگاه دست او را کشید و گفت: «کجا میروی بچه جان؟»