ایستگاه بهارستان دو مرد با کتوشلوار خاکستری سوار مترو شدند. یکی از آنها همان اول پرسید: «صادقیه با همین مترو باید برویم؟» کناریاش جواب داد: «چند بار میپرسی؟ مامور ایستگاه گفت همین مترو را سوار شویم.» بعد مردِ اول ادامه داد: «اصلا به این مامورها اعتمادی نیست.» بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد دروازه شمیران، مسافرین محترمی که قصد عزیمت به ایستگاههای...» زنی با دستهایی پر از انگشتر گفت: «نه آقا جان اشتباه سوار شدید، باید بروید آن طرف، این مترو به طرف شرق میرود.» مردِ اول عصبانی شد و به کناریاش گفت: «حالا دیدی اشتباه سوار شدیم؟ نگفتم به مامورها اعتمادی نیست؟» کناریاش با همان کتوشلوار خاکستری، صدایش را آرام کرد: «به زنها هم اعتمادی نیست.» بعد وسط حرف زدن، چشمش افتاد به مسافری که کلاه روی سرش بود، پرسید: «آقا شما چهرهتان خیلی آشنا است؛ بازیگر هستید؟» مرد کلاهش را کمی پایینتر کشید: «چه فرقی میکند؟» مرد با کتوشلوار خاکستریاش دوباره پرسید: «بازیگر هستید، شما را زیاد دیدم. توی فیلم گاو هم بازی کردید، نه؟» مرد اینبار کلاهش را پایین نکشید، جواب داد: «بله، بازی کردم؛ نقش گاو را داشتم.» هر دو مرد با کتوشلوار خاکستری زدند زیر خنده: «نه آقا اختیار دارید، این چه حرفی است...» مرد کلاهش را در آورد: «چرا میخندید؟ مگر چهره من آشنا نیست؟ من گاو بودم.» دستفروشی آمده بود و داشت سیدی میفروخت: «۳۰۰ جلد کتاب فقط هزار تومان؛ کتابخانه دیجیتال فقط هزار، کتابهای تاریخی، علمی، هنری...» مترو همچنان داشت به سمت شرق میرفت و دو مردِ کتوشلواری مانده بودند به زن اعتماد کنند یا به مامور ایستگاه. دستفروشِ بعدی آمده بود و داشت فریاد میزد: «لواشکهای مغزدار فقط هزار، ترش و خوشمزه فقط هزار» دستهای زیادی دراز شده بود و بستههای لواشک خرید و فروش میشد. یکی از کتوشلواریها، گفت: «میبینید آقا، مردم برای لواشک سر و دست میشکنند، اما کتاب خریدار ندارد؛ ببخشید ولی بعضیها گاو هستند.» مرد دوباره کلاهش را پوشیده بود: «درست صحبت کن آقا؛ به همه میگویی گاو؛ شما مترو اشتباهی سوار شدید؛ باید بروید به طرف غرب، بفرمایید بیرون.» یکی از کتوشلواریها گفت: «شما هم واقعا گاو هستید، حقتان بود که نقش گاو را به شما دادند.»
فوق العاده بود یادم باشه وقت کنم بقیه هم بخونم :))
درود به گاو که انقدر اعتبار داره
براووووو به نگاه موشکافانه و ظریفت